*
ارنستو کاردنال :
« در عالم خيال به ديدارم آمدي
اما وقتي رفتي
خلاء پشت سرت واقعيت داشت »
رو به روم نشستي ، حرف نميزني ، با يه لبخند مهربون فقط نگام ميکني . دارم تند و تند يه چيزيو برات تعريف ميکنم ، يادم نمياد چيو ... دستمو ميگيري ، ميبوسي . لبخندت محو شده ... احساس بدي بهم دست ميده ، انگار لحظه خداحافظيه ... يه صدم ثانيه طول ميکشه ... گمت ميکنم ...
با فشار چشمامو باز ميکنم . تپش قلبم خيلي تند تند شده ، صداش داره اذيتم ميکنه ...
.
.
ميگه چرا حرف نميزني ؟ ميگه چرا بيرون نميري بگردي ؟ ميگه چرا نميخندي ؟ ميگه چرا آپديت نميکني ؟
ميگم چون غمگينم ... ميگم چون دلتنگم ... ميگم چون نميخوام انرژي منفي به خوانندم منتقل کنم ... ميگم چون لبريز از سکوتم ...
چه قدر خوبه که براي حرف زدن با تو نيازي به واژه ندارم ...
.
.
آخ خدا جونم ... صدامو ميشنوي ؟! چه قدر تنهام ، هيچ وقت توي زندگيم اين قدر احساس تنهايي نکردم ، نه به خاطر اينکه رفتن تمام اعضاي خانواده به دوري از عشقم اضافه شده ، نه ... بلکه به خاطر اينکه تو تنهام گذاشتي ... ميشنوي ؟! دختر کوچولوي بي پناهتو تنها گذاشتي ... فراموشم که نکردي ، کردي ؟!