Forbidden Apple

 

Sunday, October 30, 2005

*

بغض عجيبي ته گلومه ... از اونايي كه نه فرو ميرن و نه خالي ميشن ... احساس تنهايي ميكنم ... ميشينم و زانوهامو بغل ميكنم . سرمو ميذارم روي پام ... يه قطره اشك از توي چشمم سُر ميخوره ميافته روي دستم . نگاش ميكنم ، پاكش ميكنم و آروم انگشتامو ميكشم روي دستم ، روي جاي بوسه هات ... ناخودآگاه لبخند ميزنم ... جاي بوستو، كه حتي خيلي بيشتر از انگشتر الماس برام ارزش داره ، ميبوسم ... چشمامو ميبندم و يه نفس عميق ميكشم . ريختن اندورفين رو توي خونم حس ميكنم ... گرم ميشم ... كنارمي ... هر جاي دنيام كه باشي ، هر لحظه ، حضورتو حس ميكنم ...

                   

|

Thursday, October 27, 2005

*

× كه ته زانوي آهوي بي جفت بلرزد و ته اين دل ناماندگار بي‌درمان … ولي … خواب ديدم خانه‌اي خريده‌ايم بي‌پرده ، بي‌پنجره ، بي‌در ، بي‌ديوار …
.
× و امّا اون بيت شعري كه نقطه نداره !
روده‌ي سگ را عُمر عمامه كرد

احمد و محمود را آواره كرد
.
× نازك‌تر نگاه كن ، دقيق‌تر ببين .
.
× لحظه‌ي ديدار نزديك است …
فردا اولين روز از باقيمانده‌ي زندگي منه .
لحظه‌ي ديدار نزديك است …
فردا وقتي اين يادداشت را مي‌بيني ، من باقيمانده‌ي زندگيمو شروع كردم .


                   

|

Wednesday, October 26, 2005

* براي 444م

عزيزم ... گلم ... نازم ...
تولدت مباركككككككك !!!!!!
يه عالمه آرزوهاي خوف خوف و يه دنيا انرژيهاي مثبت مثبت ...
Doni
از خودم تعجب ميكنم كه روزانه 14-15 ساعت كار و دانشگاه و كتابخونه و سمينار و تحقيق انقدر وقتمو گرفته كه حتي نتونستم يه كارت برات بفرستم ... به جون خودت قسم از روي نازت خجالت ميكشم ...
.
بازم مباركه !!! .... خيلي تا ..... خيلي دوستت دارم ... خيلي مواظب عزيزم باش ....
.
بوس بوس بوس ... بغل بغل بغل ....

                   

|

Thursday, October 20, 2005

* مخصوص كودك درون خود خود تو دوست عزيزم ...

كودك نجوا كرد : « خدايا با من صحبت كن » و يك چكاوك آواز خواند ، ولي كودك نشنيد . پس كودك با صداي بلند گفت : « خدايا با من صحبت كن » و آذرخش در آسمان غريد ، ولي كودك متوجه نشد . كودك فرياد زد : « خدايا يك معجزه به من نشان بده » و يك زندگي متولد شد ، باز هم كودك متوجه نشد . پس خدا نزد كودك آمد و او را لمس كرد . ولي كودك بالهاي پروانه را شكست و در حالي كه خدا را درك نكرده بود از آنجا دور شد .
.
چشمهاتو باز كن ، خواهش ميكنم ... بذار اون دل نازت نفسي بكشه ... فقط نگاه نكن ، ببين ... پيداش ميكني مطمئنم ...
.
بي دلي در همه احوال خدا با او بود ..... او نميديدش و از دور خدايا مي كرد

                   

|

Friday, October 14, 2005

*

قبلاًها خونده بودمش ، ولي وقتي كه از دهن تو شنيدم ، ارزش و معني ديگه اي برام پيدا كرد ...
شريعتي ميگه :
خدايا ... به هر كه دوست داري عشق بياموز ... و به هر كه دوست تر ميداري بياموز كه دوست داشتن از عشق برتر است ...
و اينها هم قسمتهايي از كتاب كويرش :
عشق يك جوشش كور است و پيوندي از سر نابينايي . اما دوست داشتن پيوندي خودآگاه و از روي بصيرت روشن و زلال .
عشق با دوري و نزديكي در نوسان است . اگر دوري بطول انجامد ضعيف ميشود ، اگر تماس دوام يابد به ابتذال ميكشد . و تنها با بيم و اميد و تزلزل و اضطراب و « ديدار و پرهيز » زنده و نيرومند ميماند . اما دوست داشتن با اين حالات ناآشناست . دنيايش دنياي ديگري است .
عشق در دريا غرق شدن است و دوست داشتن در دريا شنا كردن .
عشق همواره با شك آلوده است و دوست داشتن سراپا يقين است .
عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن .
راست ميگي ... براي رابطمون عشق واژهُ كوچيكيه ...

                   

|

*

خب راستش قشنگه ديگه ... :D

                   

|

Tuesday, October 11, 2005

*

اي خوب نازنين من ...
ستايش تو ، كم از عبادت ندارد ...

                   

|

Friday, October 07, 2005

* طريق زنده ماندن ، تؤام با حساسيت ، با تمثيلي ساده از استاد بودا


مثل بامبو باش . از بيرون سخت است و از درون نرم ، رها و انعطاف پذير ... ريشه هايش محكم در زمين مستقر شده ، آزاد ، ولي گره خورده در ريشه هاي ديگران ، بهره مند از ايمني و تواني متقابل . با ساقه اي كه آزادانه در باد نواخته ميشود ، در برابر باد نمي ايستد ، خم ميشود ... آن كه بتواند خم شود به مراتب مقاومتر است ...

                   

|

Tuesday, October 04, 2005

*

Billy ? age 4 :
"When someone loves you, the way they say your name is different. You know that your name is safe in their mouth."

                   

|

Sunday, October 02, 2005

* « بر گرفته از كتاب لبخند خدا »

لوئيز رِدِن ، زني بود با لباسهاي كهنه و مندرس ، و نگاهي مغموم . وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نمي‌تواند كار كند و شش بچه‌شان بي غذا مانده‌اند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بي‌اعتنايي محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون كند.
زن نيازمند در حالي كه اصرار مي‌كرد گفت: «آقا شما را به خدا به محض اينكه بتوانم پولتان را مي‌آورم .»
جان گفت نسيه نمي‌دهد. مشتري ديگري كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را مي‌شنيد به مغازه دار گفت : «ببين اين خانم چه مي‌خواهد خريد اين خانم با من .»
خواربار فروش گفت: لازم نيست خودم مي‌دهم ليست خريدت كو ؟
لوئيز گفت : اينجاست.
- « ليست‌ات را بگذار روي ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستي ببر . » !!
لوئيز با خجالت يك لحظه مكث كرد، از كيفش تكه كاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي كفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند كفه ی ترازو پايين رفت.
خواربارفروش باورش نمي‌شد.
مشتري از سر رضايت خنديد.
مغازه‌دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در كفه ی ديگر ترازو كرد كفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا كفه‌ها برابر شدند.
در اين وقت ، خواربار فروش با تعجب و دل‌خوري تكه كاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته است.
كاغذ ليست خريد نبود ، دعاي زن بود كه نوشته بود

« اي خداي عزيزم تو از نياز من با خبري، خودت آن را برآورده كن »

                   

|
As someone who has eaten forbidden apple, I should say it's so sweet and worthy to give the heaven for .

قهوه تلخ
آفروديت
ديوونه
استامينوفن
A Memoir Of Madness
زنانه ترين اعترافات حوا
بي واژه
نقاشي صداها
آقای الف
خانم شین
عاقلانه
روپوش سرمه ای
روياهاي من
آخرين فرصت
آبی
تبسم
سيب سرخ خورشيد
شقايق
سیاه مشق
نیلوفرانه
سپید مثل برف
برگهای خاطره
دوگانه
يه فنجون قهوه با گردو
پنجره
اورانوس
نیمه پنهان
دختر نارنج و ترنج


November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
August 2007
September 2007
October 2007
December 2007
March 2008
May 2008
October 2008
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
November 2012

Gardoon Persian Templates

[Powered by Blogger]

XML