Forbidden Apple

 

Saturday, April 30, 2005

*



نشسته بود روي زمين و تكيه زده بود به ديوار , منم نشسته بودم توي بغلش . زل زده بودم به بوم سفيدي كه روي ديوار روبه‌رويي بود . لپمو بوس كرد و پرسيد :
- به چي فكر مي‌كني خانومي ؟
لبخند زدم و دستشو محكم گرفتم . - اگه مي‌دونستي كه اين بوم جادوييه و هر منظره‌اي كه روش بكشي مي‌توني بري توش ... چي مي‌كشيدي ؟
- امــــــــــم , سوُال خيلي سختيه ... فكر كنم دريا مي‌كشيدم , و طرف ديگش جنگل , با يه كلبهُ چوبي كوچولو ...
- آخـــــي ... خب اين منظرهُ خيلي نازيه , ولي يه چيز خاص‌تر بگو , آخه اينو تو واقعيت هم مي‌شه راحت پيدا كرد , و به علاوه خيلي‌ها ممكنه كه همينو بكشن .
- فكر مي‌كني چند نفر از كسايي كه اين سوُالو بشنون , اولش خوب فكر كنن و بعد بتونن درست انتخاب كنن كه چي مي‌خوان بكشن ؟
- امـــم , احتمالاً خيلي كم ... مي‌دوني ؟ مثل پاك‌كن كوچولوي سر مداد نوكي مي‌مونه , ديدي ؟ يه سري‌ها حيفشون مي‌آد كه ازش استفاده كنن و اونقدر نگهش مي‌دارن كه يا گم مي‌شه , يا مدادِ مي‌شكنه يا ... بعضي‌ها هم انقدر گازش ميزنن و انقدر ميندازنش زمين كه طفلي كثيف و پاره پوره مي‌شه ... خيلي كمن كسايي كه درست ازش استفاده مي‌كنن .
- خب , من اگه يه همچين تابلويي داشته باشم كه بتونه يكي از آرزوهامو برآورده كنه , حرومش نمي‌كنم .
- واسه همينم مي‌گم يه چيز خاص بگو ...
- شايد اون امام‌زاده‌اي رو بكشم كه يه بار راجع‌بهش نوشته بودي ...
يه لبخند كشدار مي‌زنم , به نظرم يه آرزوي قشنگ مي‌آد ... بعد فكر مي‌كنم چيزي كه افراد مختلف روي اون تابلو مي‌كشن ارتباط خيلي مستقيمي با روحيات و دلشون داره ... محكمتر بغلش مي‌كنم و توي دلم بهش افتخار مي‌كنم كه اينقدر خوب و پاكه ... حالا توي سكوت نشستيم , هر دومونم داريم به اون تابلو نگاه مي‌كنيم . فكرهاي زيادي از توي سرم مي‌گذره ...فكر مي‌كنم اگه نقاشيتو با رنگ سفيد بكشي , طوري كه از دور هيچي روش ديده نشه , از كجا مي‌توني بگي كه بوم خاليه يا پرِ پر ... مثل موقعي كه انقدر با گچ سفيد روي تخته‌سياه مي‌نويسي كه سفيد سفيد مي‌شه و ديگه نمي‌توني بخونيش ... انگار هر دومونم داريم به يه چيز فكر مي‌كنيم , با هم بلند مي‌شيم و ميريم به سمت بوم . هر كدوممون يه قلم‌مو بر مي‌داريم و مي‌زنيم توي رنگ سفيد ... دو تا بال مي‌كشيم ... دست‌هاي الهي ... آغوش خدا ... كه ما رو براي هميشه بگيره توي پناه خودش ... دست همو مي‌گيريم ... صداي پاره شدن پارچهُ بوم سكوت اطاق رو مي‌شكنه ... ميريم تو ...

                   

|

Thursday, April 28, 2005

*



آسمان صاف بود
ماهي پنداشت درياست
پريد …
.
.
* تصوير : تابلويي از سهراب سپهري

                   

|

Tuesday, April 26, 2005

*



وقتي كه با سونوگرافي سه بعدي به جنين نگاه كني , مي‌بيني كه توي شكم مادرش مي‌خنده . اون وقت ما آدم بزرگا دنيا رو از لبخندمون محروم مي‌كنيم , واقعاً كه ...

                   

|

Sunday, April 24, 2005

* خب اين نوشته‌ها پارالل‌ان ... (دو نقطه دي)




بهترين چيز
رسيدن به نگاهيست
كه از حادثه‌ي عشق تر است
.
سهراب سپهري
××××××××××××××××
تو چشماي خيس تو
طهارت عشقو ديدم ...
.
رضا صادقي (آلبوم مشكي)

                   

|

Friday, April 22, 2005

*

1* آدمي كه فكر نمي‌كنه ، شك هم نمي‌كنه .
.
2* خب سليقه‌ها مختلفه ديگه ...

.
3* بد باشي و خوب پندارند ……….. به كه خوب باشي و بد پندارند !

                   

|

Wednesday, April 20, 2005

* از ناصر زراعتي


كسي رفت به مغازه پرنده فروشي ، ديد سه تا قفس طوطی آنجاست . قيمت طوطی اول را پرسيد .پرنده فروش گفت : دويست هزار تومن .با تعجب گفت : دويست هزار تومن برای يه طوطي ؟ پرنده فروش گفت : آخه اين يه طوطی معمولی نيست . تمام ديوان خواجه حافظ رو از بره . قيمت طوطی دومی را پرسيد . پرنده فروش گفت : چهار صد هزار تومن .پرسيد : چرا اينقدر گرون ؟ گفت : آخه اين طوطی غير از ديوان حافظ ، ديوان شمس تبريزی مولانا رو هم از بره . رفت سراغ قفس سوم . ديد يک طوطی پير مُردني ، با پر و بال ريخته و گر گرفته ، نشسته يک گوشه و دارد چُرت ميزند . قيمت آن را پرسيد . پرنده فروش گفت : هشتصد هزار تومن . پوزخندی زد که : حتما اين يکی شاهنامه فردوسی و کليات سعدی و خمسه نظامی رو هم از بره !؟ پرنده فروش گفت : نه ... اتفاقاً اين طوطی تا حالا يه کلمه هم حرف نزده . اما اون دو تای ديگه بهش ميگن استاد .

                   

|

Tuesday, April 19, 2005

* از تزاد گفته‌ها




به ياد داشته باش كه وقتي انگشت اتهام يا سرزنش به سوي كسي نشانه مي‌روي سه انگشت ديگر به سمت خودت نشانه مي‌رود …

                   

|

Monday, April 18, 2005

* لحظه‌ي ديدار




لحظه‌ي ديدار نزديك است
باز من ديوانه ام ، مستم
باز مي‌لرزد دلم , دستم
باز گويي در جهان ديگري هستم
هاي نخراشي به غفلت گونه‌ام را تيغ
هاي نپريشي صفاي زلفكم را دست
و آبرويم را نريزي دل
اي نخورده مست
لحظه‌ي ديدار نزديك است
لحظه‌ي ديدار نزديك است
.
.
مهدي اخوان ثالث

                   

|

Saturday, April 16, 2005

*


تا حالا عاشق شدين ؟ خب راستش اگه كسي به اين سوُال جواب منفي بده , بايد راجع‌به خيلي چيزاش شك كني .
اني‌وي , يه موقع‌هايي هست كه تا به خودت مياي مي‌بيني كه عاشق شدي , اصلاً هم نمي‌دوني كه چه طوري اين اتفاق افتاده يا چرا افتاده , با اين حالت هيچ حال نمي‌كنم .
مي‌دونين چه‌جوريشو دوست دارم ؟ كه پروسشو ذره ذره توي وجودت حس كني . آروم آروم نفوذ ‌كنه توي تمام سلولهات .
واي كه چه‌قدر لذت‌بخشه ... هر روز كه مي‌گذره بيشتر حس مي‌كني كه عاشقي .
انگار توي دلت مثل يه دونه مي‌شه , عوامل محيطي رو براش مهيا مي‌كني : آب و خاك و نور و حتي بعضي وقتها به تقويت كننده هم نياز داره مثلاً كود شيميايي . بعدش بايد شكافته بشه و جوونه از توش در بياد . اين جوونه زدن البته درد داره : درد شكفتن . حالا ديگه كم كم بزرگ مي‌شه . تا موقعي كه نهاله نياز به مراقبت داره , ولي هرچه‌قدر كه بزرگتر مي‌شه ريشه‌هاش محكمتر مي‌شن و وقتي كه يه درخت تنومند شد ديگه به اين راحتيها نمي‌توني از ريشه بكنيش , و حتي اگه با تبر قطعش كني باز هم سبز مي‌شه . چنان به اكسيژني كه توليد مي‌كنه وابسته مي‌شي كه اگه نباشه نمي‌توني ديگه نفس بكشي , و هيچ جايي از دنيا برات آرامش‌بخش‌تر از سايه اون نيست .
نشستي داري كارتو انجام ميدي , يه‌هو از يه جايي توي عمق عمق دلت قلقلكت ميده , غلظت اندورفين خونت ميزنه بالا , تمام وجودت گرم ميشه , چشماتو ميبندي و يه نفس عميق ميكشي , يه لبخند ناز ميشينه روي لبات , انگار كه بال در اوردي . مثل اينكه دستتو آروم ميبري توي آب بركه , خنكي آب حالتو جا مياره , يه ماهي كوچولو هم با دمش ميزنه به دستت و فرار ميكنه ... اونقدر شارژي , اونقدر انرژي داري كه حس ميكني هر كاري ميتوني بكني . توي دلت زمزمه ميكني قدرتو ميدونم ... با همه وجودم ...

                   

|

Thursday, April 14, 2005

* عدالت ؟





احساس تب مي‌كردم , سرمو چسبوندم به پنجره اتوبوس . سردي شيشه حالمو بهتر مي‌كرد . پشت چراغ قرمز كه وايساديم ديدمش . پابرهنه بود , با لباسها و سر و رويي فوق‌العاده كثيف ... ولي حتي از لابه‌لاي اون همه سياهي هم مي‌شد تشخيص داد كه دختر بچه خيلي خوشگليه . دور و برشو نگاه كرد , با عجله خم شد و چيزي رو از رو زمين برداشت . باقيمونده يه كيك بود , با ولع و تند تند گاز مي‌زد . خيلي دلم براش سوخت . اتوبوس حركت كرد . كل مسيرو داشتم به اون فكر مي‌كردم . سرنوشت يه دختر افغاني ... گرسنگيهاش , دربه‌دريهاش , ترسهاش , توهينها و تحقير شدنها , آرزوهاش , ...
وقتي كه اون به ما نگاه مي‌كنه چه فكرايي به ذهنش مي‌رسه ؟ يعني اون زندگي ما رو چه جوري تصور مي‌كنه ؟ حسرتشو مي‌كشه يا اينكه بهمون فحش مي‌ده ؟
مبارزه كن و ادامه بده خواهر كوچولوي من ... خداي مهربوني كه تو رو آفريده هيچوقت تنهات نميذاره ... مطمئن باش .

                   

|

Wednesday, April 13, 2005

* نويسندشو نمي‌دونم كيه , اگه كسي مي‌دونه بگه : )


وقتي تو نيستي
نه هستهاي ما آنطور كه بايدند , و نه بايدها
مثل هميشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض مي‌خورم
عمريست لبخندهاي لاغر خود را در دل ذخيره مي‌كنم
باشد براي روز مبادا
اما در صفحه‌هاي تقويم روزي به نام روز مبادا نيست
آن روز هر چه باشد , روزي شبيه ديروز
روزي شبيه فردا
روزي درست مثل همين روزهاي ماست
اما كسي چه مي‌داند , شايد امروز نيز روز مبادا باشد
وقتي تو نيستي
نه هستهاي ما آنطور كه بايدند , نه بايدها
هر روز بي تو روز مباداست ...

                   

|

Monday, April 11, 2005

* بيست و دوم فروردين ماه هزار و سيصد و هشتاد و چهار


                   

|

Sunday, April 10, 2005

* به او تكيه كن , همچون شبنم به گلبرگ ...


                   

|

Friday, April 08, 2005

* 1




*2
اگر كسي خواب باشد بالاخره روزي بيدار خواهد شد , ولي اگر كسي خود را به خواب زده باشد هرگز نخواهي توانست او را بيدار كني .

                   

|

Thursday, April 07, 2005

* مي‌خوام يه چيزي بهت بگم ...



اممــــــــــــــــــــــم ...
مي‌دمش به باد تا اونو برات بياره ... ولي اگه وسط راه گمش كرد چي ؟
مي‌نويسمش روي گلبرگاي يه گل سرخ ... خب اگه يكي چيدش و گلم پژمرده شد چي ؟
مي‌ذارمش توي چشم يه آهو ... ولي اگه گريه كرد و با اشكاش ريختش رو زمين چي ؟
مي‌دمش به ابرا تا با قطره‌هاي بارون برات بفرستنش ... خب اگه هوا آفتابي بود چي ؟
اممـــــــــــــــــــم ...
اصلاً خودم مي‌يارمش ... مي‌يام نزديكتر ... باز هم نزديكتر ... گوشتو بيار جلو ...

                   

|

Wednesday, April 06, 2005

* هر وقت از خودش خجالت مي‌كشيد با چشم بسته به آينه نگاه مي‌كرد .


                   

|

Tuesday, April 05, 2005

* ماهي خوشبخت است , چون كسي اشكش را نمي‌بيند ...


                   

|

Monday, April 04, 2005

* ْديدار ْ



هو ... هو ... هو ...
صداي باد را كه مي‌شنوم , دوان دوان خود را به دشت قاصدك‌ها مي‌رسانم . باد به دورم مي‌پيچد , لبخند مي‌زنم . وقتش رسيده است . بزرگترين قاصدك را مي‌چينم . نفس عميقي مي‌كشم و با تمام قدرت فوت مي‌كنم . گلبرگ‌هاي قاصدك تمام فضا را پر مي‌كنند . مي‌پرم . دم يكي از آنها را مي‌گيرم . باد بلندمان مي‌كند . عزيزكم , پنجره‌ي اتاقت را باز بگذار , دارم مي‌آيم .

                   

|

Saturday, April 02, 2005

* چند كلمه حرف ...


× قناعت را بايد از سفره هفت‌سين ياد گرفت كه سالهاست تعداد سين‌هايش تغيير نكرده است .
× خساست را از چشمش ياد گرفته بود كه هرچه‌قدر به آن نور مي‌تاباند , تنگ‌تر مي‌شد .
× كسي كه خود را به نور ماه راضي كند , نور خورشيد كورش خواهد كرد .
× گاهي موقع راه رفتن فراموش مي‌كنم كه دارم مي‌روم يا مي‌آيم .

                   

|

Friday, April 01, 2005

*




زبانش را بر روي لبهاي ترك خورده‌اش كشيد , و نگاه بي‌صبرانه‌اش را به دورها انداخت . آب توي مشكش تمام شده بود , باد داغي مي‌وزيد , تشنگي امانش را بريده بود . فكر كرد تپه روبه‌رويي را هم كه دور بزنم مي‌رسم . قدمهايش را تندتر كرد . موسيقي آويزهاي روي زنجير پايش و صداي به هم خوردن سنگهاي فيروزه‌اي گردنبندش به او دلگرمي مي‌دادند , گويي در آن بي‌راهه بي آب و علف همسفري دارد .
.
ايستاد , با ديدن گنبد لاجوردي امام‌زاده لبخندي زد . حتي از آنجا هم مي‌توانست صداي شرشر رود را بشنود , گويي با رسيدن به آن واحه سرسبز پا به بهشت گذاشته بود . چادر سفيدش با آهنگ باد مي‌رقصيد .
.
با دو دست به صورت خود آب زد . روي رود خم شد و به تصوير قطرات آبي كه از روي خالكوبيهاي صورتش مي‌ريختند خيره گشت . تشنگي جسمش رفع شده بود ولي روحش داشت بال بال مي‌زد . از توي كيسه‌اش شانه را برداشت , موهاي بلندش را مرتب كرد , به آنها آب زد . دستهاي خيسش را بر روي پاهايش كشيد . دوباره چادرش را سر كرد .
.
با پاهاي لرزان به محراب نزديك شد , كسي آنجا نبود ولي شعله چندين شمع سوسو مي‌زد . او هم شمعي را روشن كرد . ناخودآگاه زانو زد . با دو دست ميله‌هاي سبز رنگ را گرفت . اشكهايش از چشمهاي سياه سرمه كشيده‌اش پايين ريختند . سرش را بالا گرفت و از ميان هق هق گريه فرياد زد : - خــــــــدايــــــــا ... خدايا ... صدامو ميشنوي ؟ ميدوني از كجا اومدم ؟ ميدوني چرا اومدم ؟ - دستهايش را بالا گرفت و ادامه داد نگام كن ... ميبيني ؟ تنها اومدم ... عزيز من كجاست ؟ چرا ميخواي ببريش ؟ اونروزي كه فرستاديش روي زمين بايد فكرشو ميكردي كه تحمل دوري فرشته‌هاتو نداري ... نفس عميقي كشيد و سرش را پايين آورد . گرماي شعله شمعها را روي صورتش حس مي‌كرد . ناگهان فكري از توي ذهنش گذشت : اگر شمعم خود به خود خاموش شود يعني دعايم برآورده خواهد شد . اشكهايش بي‌امان مي‌ريختند . با صداي بلند گريه مي‌كرد . سوزشي در قلبش احساس كرد . دستش را روي آن گذاشت و فشارش داد. من اونو از تو ميخوام ... اگه ميخواي يكيو اذيت كني خب منو زجر بده ... نميتونم ... نميتونم پرپر شدنشو جلوي چشمام ببينم ... ميفهمي ؟ من بدون اون نميتونم ادامه بدم ... ميگن حاجت عاشقا رو ميدي ... خوبِ منو به من پس بده ... خدايا ... هاي هاي گريه نگذاشت كه صدايش بلندتر شود . بر كف امامزاده افتاده بود و زار مي‌زد . بارها و بارها خدا را صدا زد . آنقدر دعا كرد تا به خواب رفت .
.
دود شمعي كه به تازگي خاموش شده بود از ميان نور لرزان شمعهاي اطرافش رو به بالا مي‌رفت .

                   

|
As someone who has eaten forbidden apple, I should say it's so sweet and worthy to give the heaven for .

قهوه تلخ
آفروديت
ديوونه
استامينوفن
A Memoir Of Madness
زنانه ترين اعترافات حوا
بي واژه
نقاشي صداها
آقای الف
خانم شین
عاقلانه
روپوش سرمه ای
روياهاي من
آخرين فرصت
آبی
تبسم
سيب سرخ خورشيد
شقايق
سیاه مشق
نیلوفرانه
سپید مثل برف
برگهای خاطره
دوگانه
يه فنجون قهوه با گردو
پنجره
اورانوس
نیمه پنهان
دختر نارنج و ترنج


November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
August 2007
September 2007
October 2007
December 2007
March 2008
May 2008
October 2008
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
November 2012

Gardoon Persian Templates

[Powered by Blogger]

XML