*
عدالت ؟

احساس تب ميكردم , سرمو چسبوندم به پنجره اتوبوس . سردي شيشه حالمو بهتر ميكرد . پشت چراغ قرمز كه وايساديم ديدمش . پابرهنه بود , با لباسها و سر و رويي فوقالعاده كثيف ... ولي حتي از لابهلاي اون همه سياهي هم ميشد تشخيص داد كه دختر بچه خيلي خوشگليه . دور و برشو نگاه كرد , با عجله خم شد و چيزي رو از رو زمين برداشت . باقيمونده يه كيك بود , با ولع و تند تند گاز ميزد . خيلي دلم براش سوخت . اتوبوس حركت كرد . كل مسيرو داشتم به اون فكر ميكردم . سرنوشت يه دختر افغاني ... گرسنگيهاش , دربهدريهاش , ترسهاش , توهينها و تحقير شدنها , آرزوهاش , ...
وقتي كه اون به ما نگاه ميكنه چه فكرايي به ذهنش ميرسه ؟ يعني اون زندگي ما رو چه جوري تصور ميكنه ؟ حسرتشو ميكشه يا اينكه بهمون فحش ميده ؟
مبارزه كن و ادامه بده خواهر كوچولوي من ... خداي مهربوني كه تو رو آفريده هيچوقت تنهات نميذاره ... مطمئن باش .