Forbidden Apple

 

Thursday, November 15, 2012

*

من نقل مکان کردم رفتم اینجا
http://yugen444.wordpress.com/

                   

|

Friday, June 17, 2011

*


چند سال پیش بود . مامانینا تازه از امریکا برگشته بودن . توی عکساشون رسیدم به عکسای لاس وگاس ، ازش پرسیدم که چطور بود ؟ گفت چیز خاصی نیست ! حالا میدونم که دیگه نباید به قضاوتش در مورد جایی اعتماد کنم ! هر صفت دیگه ای رو ممکنه بتونی ازش بگیری ولی متفاوت بودن رو نه ... توی جاهای ساخته دست انسان یکی از خاصترینهای ممکنه ...
.
شبه ...از سربالایی جاده داریم میرونیم به سمت پایین ... منظره شهر روبرومه ... برای کسری از ثانیه نمیتونم چیزی که میبینم رو باور کنم ... فقط نوره ... انگاری زمین رو چراغ - فرش کردن ... حیرت انگیزه ... فکر میکنم یعنی چند هزار تا لامپ الان اونجا روشنه ؟ بعد ذهنم کشیده میشه به سمت جاهای مختلفی از دنیا که برقشون زود به زود قطع میشه و روستاهای محرومی که اصلا برقی ندارن که قطع شه ...
.
لاس وگاس شهر عجیبیه ... یا بهتر بگم آدمهای توش عجیبن ... انگاری هر چی از معنویات دارن رو جا میزارن و با تمام نفس حیوانیشون وارد شهر میشن ... توی مسیحیت هفت تا گناه وجود داره که گناهان کبیره نیستن ولی زمینه رو برای اونها فراهم میکنن . لاس وگاس شهر هفته ... اولین هفتی که بلافاصله متوجهش میشی شهوته ، تنها جایی از امریکا که دیدم مردم بهت زل میزنن ، زن و مرد هم نداره ، و براندازت میکنن ! پیشخدمتها و پرسنل نیمه برهنه ، زنها و دخترهای زیادی که از جنسیتشون استفاده میکنن یا استفاده میشه برای جذب مشتریهای بیشتر ... دومیش شکمبارگیه ، که نه فقط مال غذا که مال الکل هم هست، همه جا پر از آدمهای مسته، بعضی ها کمتر خوردن و فقط دارن با شنگولیشون حال میکنن و بعضی ها انقدر خوردن که یه گوشه ای دارن یواشکی بالا میارن ... حرص و طمع رو میتونی توی کازینوها و موقع قمار و بازی به راحتی پیدا کنی ... تنبلی توی ریلهای زمینی خودشو نشون میده وقتی که توی کازینو یا توی خیابون فقط وایمیسی و صفحه متحرک میبردت جلو ... خشم ، خب معلومه وقتی یکی میبازه ، یا وقتی توی خیابون میبینی که دعوا شده ... حسادت و غرور رو هم که به سختی میشه جایی پیدا نکرد ...
.
لاس وگاس شهر قشنگیه ... شهری که تیکه ای از شهرهای مختلف دنیا رو توی خودش جا داده ... انگاری یه موزه بزرگه ... تیکه ای از پاریس ، از قاهره ، از رم ، از ونیز ، از مونته کارلو ، از هاوایی ، از ... توی خیابونهای قشنگش راه میری و دایما سرتو میچرخونی مبادا که چیزی جا بمونه ...
.
و شاید جالبتر از همه اینکه ، رفتیم به شو دیوید کاپرفیلد !! از نزدیک شعبده هاشو دیدیم ... حتی گیگیلی رو واسه یکی از حقه هاش برد روی صحنه ... هیچوقت در زندگیم تصور نمیکردم این آقایی که توی برنامه دیدنیها از دیوار چین رد میشه رو از نزدیک ببینم یه روزی !!
.
بعد از مدتها بالاخره دوتایی تنهایی رفته بودیم مسافرت ... و یادمون انداخت که چقدر دوست داریم با هم تنها باشیم ... بدون اینترنت ، بدون اس ام اس ، بدون مزاحم ... فقط هی حرف بزنیم و بگردیم و بخندیم ...


                   

|

Friday, June 03, 2011

*

فردا
معصومیت چشمانت را قاب خواهم گرفت
تا دگر هیچ وقت
خانه مان تاریک نشود ...

                   

|

Saturday, May 21, 2011

*

متوجه تناقض عجیبی توی خودم شدم ... البته چیز جدیدی برای من تلقی نمیشه ، من همیشه توی روح و ذهنم یه سری تناقضهای خاص داشتم و دارم ، ولی خب بعضی هاشو تازه کشف میکنم ...
میز کارم توی آزمایشگاه بی نهایت منظم و تمیزه ، هر چیزی جای خاص خودشو داره با یه فاصله مشخص از بقیه وسایل . به طوری که اگه حتی چشمامو ببندم بازم میتونم هرچیو که میخوام بردارم . همه میدونن که اگه چیزی از میزم برمیدارن باید دقیقا بذارن همون جایی که بود وگرنه اوقاتم تلخ میشه . روزی چند بار سطح میزم رو با الکل پاک میکنم و میتونم ادعا کنم توی آزمایشگاهی که پر از ویروس و باکتری و سلول و صدها آلودگیه میز من تمیزترین جای موجوده ...
و حالا اون روی سکه ... وقتی میخوام یه کار هنری انجام بدم ، مثلا یه کولاژ کار کنم ، میشینم روی تخت یا روی زمین . همه وسایلم رو پخش میکنم دور و برم ، در نامرتبترین وضعیتی که میشه تصور کرد ... با نوک ناخنم گوشه چسب رو پاک میکنم ، رنگ میریزه روی دستام روی لباسم حتی روی روتختی مونجوقها پخش میشن روی زمین و من نه تنها ناراحت نمیشم که بهم حس خوب هم میده !!
نمیدونم چطوری میشه تفسیرش کرد ... دو نیمه روحم رو که با هم در جنگن ...


                   

|

Friday, May 20, 2011

*

چرا من انقدر با این جمله مشکل دارم ؟!؟!
" هر چی اکثریت گفتن ."

                   

|

Thursday, May 19, 2011

*

دوستانی بهتر از برگ گل ... زلال تر از آب روان ...
.
.
ممنونم که تنهام نمیزارین ...

                   

|

Monday, May 16, 2011

* آخیشششششششششششششششش...

                   

|
As someone who has eaten forbidden apple, I should say it's so sweet and worthy to give the heaven for .

قهوه تلخ
آفروديت
ديوونه
استامينوفن
A Memoir Of Madness
زنانه ترين اعترافات حوا
بي واژه
نقاشي صداها
آقای الف
خانم شین
عاقلانه
روپوش سرمه ای
روياهاي من
آخرين فرصت
آبی
تبسم
سيب سرخ خورشيد
شقايق
سیاه مشق
نیلوفرانه
سپید مثل برف
برگهای خاطره
دوگانه
يه فنجون قهوه با گردو
پنجره
اورانوس
نیمه پنهان
دختر نارنج و ترنج


November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
August 2007
September 2007
October 2007
December 2007
March 2008
May 2008
October 2008
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
November 2012

Gardoon Persian Templates

[Powered by Blogger]

XML