*
هذیونای شبانه
روی سینه نرم خاک
قدم میگذارم سنگین
رهگذری خسته , رهگذریغمگین ...
و من دیدم که جاده نیایش
میکرد
در امتداد شب ...
به مهتاب نگاه کردم و دیدم ...
زنی دیدم با سیب سرخی در دست
از تنهایی آدمها میگفت ...
کودکی دیدم که در خواب میخندید
با لالایی باد ...
و ماهی در آب در انتظار باران بود ...
و ناگاه تو را دیدم که مرا میخواندی ...
با جاده عهد بستم که تا آسمان برود
میخواهم دست
معصومانه تو را بگیرم
و از همه قله های دنیا بالا
برویم
با کفشی از ابر و فانوسی
از مهتاب