Forbidden Apple

 

Saturday, February 25, 2006

*

مادرش اونو گذاشته پیش من و رفته مراسم تدفین برادرش که تازه فوت کرده . مثل اینکه جو متلاطم خونشون روی این بچه هم اثر گذاشته , برای اولین بار میبینم که آروم و ساکت نشسته . دارم بهش ریاضی یاد میدم .
- اگه مریم هفت تا بادکنک داشته باشه و پدرش هم براش نه تا بادکنک دیگه بخره , حالا مریم چند تا بادکنک داره ؟
با یه حالت خاصی نگام میکنه , یه حس عجیبی توی چشماش موج میزنه .
- خوش به حالش ...
- خوش به حال کی ؟
- مریم دیگه ... فکر کنم اگه این همه بادکنک داشتم میتونستن منو ببرن بالا ... پیش دایی رضا ...
بغلش میکنم . اشک توی چشمامون حلقه زده ...

                   

|

Wednesday, February 22, 2006

*

گفتی : ’ فرشته ها روی ابر میخوابند ! ’
امروز مه آمد
آرام و سبک
پایین پایین
و
فکر میکنم که فرشته ها چقدر نزدیک شده اند .

                   

|

Friday, February 17, 2006

*

از اینجا
تا دریاچه ده قدم است
با هر قدم
دانه ای بکار تا جای پایت باقی بماند
آن وقت
از تو راه سبزی به جای خواهد ماند
برای تمام پرنده های تشنه ای که راه
دریاچه را نمیدانند .
.
.
*
بر روی درختها نماز بخوانیم
دعاهای سبز ,
زودتر برآورده میشوند .

                   

|

Monday, February 13, 2006

* My Valentine ...

در رود زندگی ام جریان یافتی
تا شقایق را درک کنم
در سکوت بودم که مرا به اوج
خود رساندی
کوهی شدی تا بر تو تکیه کنم
خورشیدی شدی تا بر من
بتابی
و من زیر تلالوی تو بود
که جان گرفتم
نمی دانم اگر حضور تو نبود
چگونه میتوانستم زنده باشم
.
.
ای دلیل بودنم ...
دوستت دارم

                   

|

Saturday, February 11, 2006

* میگه میتونی چرت و پرت بنویسی ؟ و قلمم ناخودآگاه روی کاغذ میدود ...

از بامداد تا نیمروز
از نیمروز تا غروب
از غروب تا نیمه شب
نوشتیم
نوشتیم
نوشتیم:
نور
نور
نور
آنگاه خسته خفتیم
×××××
فردا
همه جای خانه سیاه شده
بود
آیینه ها
دیوار ها
و روی زمین پر از سیاهی بود ,
شب پنجره باز مانده بود .

                   

|

Monday, February 06, 2006

* هذیونای شبانه

روی سینه نرم خاک
قدم میگذارم سنگین
رهگذری خسته , رهگذریغمگین ...
و من دیدم که جاده نیایش
میکرد
در امتداد شب ...
به مهتاب نگاه کردم و دیدم ...
زنی دیدم با سیب سرخی در دست
از تنهایی آدمها میگفت ...
کودکی دیدم که در خواب میخندید
با لالایی باد ...
و ماهی در آب در انتظار باران بود ...
و ناگاه تو را دیدم که مرا میخواندی ...
با جاده عهد بستم که تا آسمان برود
میخواهم دست
معصومانه تو را بگیرم
و از همه قله های دنیا بالا
برویم
با کفشی از ابر و فانوسی
از مهتاب

                   

|
As someone who has eaten forbidden apple, I should say it's so sweet and worthy to give the heaven for .

قهوه تلخ
آفروديت
ديوونه
استامينوفن
A Memoir Of Madness
زنانه ترين اعترافات حوا
بي واژه
نقاشي صداها
آقای الف
خانم شین
عاقلانه
روپوش سرمه ای
روياهاي من
آخرين فرصت
آبی
تبسم
سيب سرخ خورشيد
شقايق
سیاه مشق
نیلوفرانه
سپید مثل برف
برگهای خاطره
دوگانه
يه فنجون قهوه با گردو
پنجره
اورانوس
نیمه پنهان
دختر نارنج و ترنج


November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
August 2007
September 2007
October 2007
December 2007
March 2008
May 2008
October 2008
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
November 2012

Gardoon Persian Templates

[Powered by Blogger]

XML