*
چیز قشنگی یادم انداختی ! امروز پای تلفن ، وقتی که گفتی الان که وقتم انقدر محدوده و برام ارزش داره نمیتونستم توی اون کنفرانس مسخره حرومش کنم ! یاد موقعی افتادم که وقتم برای زندگی کردن محدود بود و تمام سعیمو میکردم که نهایت استفاده رو ازش ببرم ... چقدر حس جالبی بود ، چه تجربه نابی بود .... خودم رو محق میدونستم که هر غذایی دوست دارم بخورم ، با هرکسی دوست دارم حرف بزنم ، تمام حسامو بیان کنم مبادا که دیگه وقتی نباشه ... با همه تصفیه حساب کنم ، دلهای شکسته رو ترمیم کنم ، عذرخواهی های نکرده رو بیان کنم ، بارهای سنگین روی دلم رو ببخشم ، و ... و با خدا آشتی کنم ... ای کاش آدم یه جوری طراحی شده بود که اینجور چیزها یادش نمیرفت ، هرچند که تا مدتها هر صبحی که چشمامو باز میکردم به خدا سلام میکردم و به خودم میگفتم یه روز دیگه رو هم داری ! برو و زندگی کن ...
.
ممنونم ... ممنون که یادم انداختی ...