Forbidden Apple

 

Monday, January 31, 2005

* بانوي درياها ....


                   

|

* خيلي باحاله ! حتماً بخونين ...

                   

|

*


گل سرخ گفت : سلام .
پروانه نگاهي به خارهايش كرد و گفت خداحافظ ، ولي لطافت گلبرگ‌هايش را احساس نكرد .

                   

|

Saturday, January 29, 2005

* ْ نگاه كپل ْ


* چراغ‌قرمز بود يا ترافيك يادم نمي‌آد , با ويولون توي دستش نزديك شد . سعي مي‌كرد خودشو شاد نشون بده و عيدتون مبارك رو خيلي غليظ بگه , ولي آهنگش غمگين بود .
گفتم : من نمي‌تونم , خودت پولو بده بهش ... گفتي : چرا آخه ؟ گدايي كه نمي‌كنه , دستمزد آهنگ زدنشو مي‌گيره . گفتم : نمي‌دونم ...
ولي مي‌دوني ؟ داشت گريه مي‌كرد , داشت بدون اشك گريه مي‌كرد . اوني كه گدايي مي‌كنه آبروشو به حراج گذاشته , ولي اون پيرمرد نوازنده داشت اشكاشو با آهنگش مي‌ريخت بيرون , داشت گريه‌هاشو مي‌فروخت ... نمي‌تونم ... نمي‌تونم بهش نگاه كنم و اون توي چشمام بشكنه ... نمي‌تونم شكستن يه مرد رو لابه‌لاي گريه‌ي بي‌صداش ببينم ... سختمه , لهم مي‌كنه ...
نمي‌تونم بهايي برابر تمام اينها پرداخت كنم , عوضش به صورتش لبخند زدم . توي سكوتم و توي لبخندم يه دنيا حرف بود , با نگاه متعجبش بهم فهموند كه اونارو شنيده . رد شديم ...
.
* يه ْ اللّه ْ سبز بالا سر يه سقّاخونه ... اونقدري بالا بود كه براي ديدنش مجبور بشي سرتو بالا بگيري و بعد زير لب زمزمش كني , و با نگاهت رو به آسمون بهش بگي كه : خدا جونم ! عطيمي , بالايي , عجيبي , ناشناخته‌اي , عزيزي ... بندتم , كوچيكم , پايينم , مطيعم ...
نور لرزون شمع‌ها توي تاريكي شب , هاله‌اي از قداست به كل قضيه مي‌ده ...
مي‌سوزه و اشك مي‌ريزه , و اشكاش روي پيكر نرمش سفت مي‌شن تا تموم نشن , تا توي گذر ثانيه‌ها گم نشن ...
عمر شمع توي زمستون بيشتره , مگه نه ؟ : )
.
* بعد تمام تنش‌هايي كه در طي روز داشتم , بعد تمام لرزيدن‌هاي دل كوچيكم , از تمام آرامش‌هاي دنيا سهم من مي‌شه يه دست مهربون , يه گرماي نگاه , يه بوسه‌ي كوچولو , يه بغل امن , يه آهنگ , يه آواز قشنگ , يه آب‌نبات , يه لبخند ... :*

                   

|

*



بايد پرنده شد
- نه چكاوك –
مرغ دريايي
كه بودن را
- نه در آواز –
كه در اوج پرواز
معنا مي‌كند .

                   

|

Friday, January 28, 2005

*



من همان انگشت بودم
تو همان دست
كه بين من و بازوي زندگي بود
و مرا به باقي بودنم مي‌بست .
وقتي رفتي از خودم پرسيدم
زور بازو بود كه دست را شكست ؟
يا حسادت يك انگشت كوچك
كه من چه بند بند بودم و تو چه يك‌دست …

                   

|

Thursday, January 27, 2005

*


آدم‌برفي تنها يك پا دارد
و چشمانش دگمه است
و پيراهنش كهنه پاره‌اي …
امّا مي‌خندد ،
آدم‌برفي در برف مي‌خندد …
چرا كه شانس اين را داشته است كه باشد
كه آدم‌برفي باشد …

                   

|

Wednesday, January 26, 2005

* آنقدر مهربان بود كه به گلهاي قالي آب ميداد …


                   

|

Tuesday, January 25, 2005

* عجب گيري افتاديم هاااااااااا


« اگر دستم را بگيري
آن‌قدر با تو راه مي‌آيم
تا تلافي كنم .
گر نه
آن‌قدر خواهم آمد
تا دستم را بگيري . »*
.
*« روشنك » حسن صالحي

                   

|

Sunday, January 23, 2005

* از "حميد مصدق"



من در اين تاريكي
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي تو ام...

                   

|

Saturday, January 22, 2005

* يعني ما آدمها كمتريم ؟!؟


ايشون كه عكسشو اينجا مي‌بينين يه جور انگل خونيه ، يه كرم كه اگه آدم توي آب آلوده شنا كنه از راه نفوذ پوستي وارد بدن مي‌شه و به سمت سيستم گردش خون مي‌ره . اسم گونشون شيستوزوما است و جنس‌هاي مختلفي داره .


طول كرم ماده 1.2 تا 2.6 سانتي‌متره و باريكه ، با يه سطح مقطع گرد به قطر كمتر از0.3 ميلي‌متر . اما طول كرم نر 0.6 تا 2.2 سانتي‌متره ، در ظاهر استوانه‌اي‌يه با قطري بيشتر از كرم ماده ، كه به سمت داخل خميده مي‌شه و يه مجراي تناسلي تشكيل مي‌ده .


حالا غرض از معرفي ايشون چي بود ؟ اينكه : شيستوزوماها چون توي عروق خوني روده‌بند و مثانه زندگي مي‌كنن – و طول كل رگ‌هاي ما هم كه خيلي زياده و خيلي هم مسير مسير مي‌شه – براي اينكه همديگرو گم نكنن ، كرم ماده توي اون مجرايي كه گفتم قرار مي‌گيره ، انگاري كه كرم نره كرم ماده‌هه رو بغل مي‌كنه ، و توي رگ‌ها در حاليكه در آغوش همديگن شنا مي‌كنن !
جدا از تمام مشكلاتي كه براي انسان به وجود مي‌آرين ، خوشبخت باشين شيستوزوماهاي عاشق …

· تصوير اول : عكس ميكروسكوپ نوري
· تصوير دوم : عكس ميكروسكوپ الكتروني
· تصوير سوم : نقاشي

                   

|

* ورژن تصويري :



ورژن نوشتاري :
با دستاني سبز شده از علف در زير چانه‌اش

                   

|

* :حسین پناهی


جا مانده است
چيزي ، جايي
كه هيچ‌گاه دگر
هيچ‌چيز
جايش را پر نخواهد كرد

                   

|

Thursday, January 20, 2005

* از جبران خليل جبران


« چگونه مي‌توانم ايمان به عدالت زندگي را از دست بدهم ، آنگاه كه روياهاي آنان كه بر پر مي‌خوابند ، از روياهاي آنان كه بر زمين مي‌خوابند زيباتر نيست ؟ »
.
عجبببببببببببب …….. من ديگه كاملاً توجيه شدم !

                   

|

*


lover
Originally uploaded by Forbidden Apple.

                   

|

Wednesday, January 19, 2005

*


سفيدي صفحهُ كاغذ و بي‌تابي مداد توي دستم ...
مي‌نويسم : " من تو را عاشقم "
ولي جملهُ كوتاهتري مي‌خواهم , عاشقم را به قرينهُ معنوي حذف مي‌كنم . دوباره جمله‌ام را مي‌خوانم : " من تو را ... "
اين بار خودم را به قرينهُ معنوي بر مي‌دارم .
فقط " تو " مي‌ماني . تو كه تمام من در توست , و تمام عشق در توست .

                   

|

* اينجا يه تيكه از بهشته ...


                   

|

Tuesday, January 18, 2005

*


دو پرنده بر باد
لانه‌اي ساختند از عشق
عشقشان بر باد

                   

|

Monday, January 17, 2005

* سالهاست كه تمام اين دشت را قاصدك مي كارم، شايد روزي يكي از آنها بوسه ام را به تو برساند



و تو چه داني كه او تمام قاصدك ها را شكار ميكرد بلكه يكي از آنها ازطرف تو باشد...

                   

|

*


اگه انگشت بذاري دقيق رو مركز درد ، ديگه دردي رو حس نمي‌كني … ولي فقط تا وقتي كه انگشتت رو بر نداشتي .

                   

|

Sunday, January 16, 2005

* اين روزها به همه‌جا پناه مي‌برم تا از خود بگريزم ، و چه بيهوده گريختني …


                   

|

Saturday, January 15, 2005

* از بزرگان فلسفه


*دكارت : هيچ چيز در دنيا بهتر از عقل تقسيم نشده است . چون هركس فكر مي‌كند بيشتر از بقيه دارد .
*سقراط : فقط يك چيز مي‌دانم ، و آنكه هيچ نمي‌دانم .
*ماكياولي : هدف وسيله را توجيه مي‌كند .
*نيچه : همواره هرچه خواستي بكن . اما نخست از آنان باش كه توان خواستن دارند .

                   

|

*


لذت‌هاي كوچك زندگي من
لذت‌هاي زندگي كوچك من
لذت‌هاي زندگي من كوچك
.
كوچك ، كوچك ، كوچك ، ماهي كوچك
بزرگ ، بزرگ ، بزرگ ، درياي بزرگ

                   

|

Friday, January 14, 2005

*



ميگم : چه شب قشنگيه ... تاريك و ساكت ... صورتتو توي موهام تكون مي‌دي . انگاري مي‌خواي كه با موهام صورتتو نوازش بدي , مي‌گي : براي من قشنگترين شب موهاي مشكي توِ . اينو كه مي‌گي دستتو محكمتر مي‌چسبونم بهم . تكيه دادم بهت و تو هم از پشت بغلم كردي . نشستيم رو به روي آتيش . چادرمون كمي اون طرف‌تره . با يه دستت هر دو تا دستامو پوشش مي‌دي و با اون يكي دستت يكي از چوبهاي كنار آتيش رو بر مي‌داري و سيب‌زميني‌هاي توي آتيش رو بر مي‌گردوني . امشب ماه نيستش و ستاره‌ها خيلي درخشان‌تر ديده مي‌شن . خيره شدم به اون دور دورا و فكر مي‌كنم . هيچوقت اينو بهت نگفتم , ولي توي چشمام مي‌بينيش , مگه نه ؟ وقتي كه هستي , وقتي كه كنارمي آروم آرومم , ديگه از هيچي نمي‌ترسم ... دستتو مي‌برم سمت لبام و بوسش مي‌كنم . مي‌كشمش روي صورتم . خودت دستتو كه دست منم حلقه شده بهش هدايت مي‌كني سمت موهام و تارهاي پريشونشو مي‌ذاري پشت گوشم . بعدش آروم گوشمو بوس مي‌كني . لبخند مي‌زنم . نمي‌بيني ولي حسش مي‌كني , دستاتو محكمتر حلقه مي‌كني دور بازوها و كمرم . مي‌گم : يعني سيارهُ شازده كوچولو كدوم يكيه ؟ مي‌گي : ستارهُ شاهزاده خانم من كدومه ؟ دستمو همراه دست تو دراز مي‌كنم و يه ستارهُ كوچولوي كم نورو نشون مي‌دم . با تعجب مي‌پرسي : اون ؟ مي‌گم آخه همه دوست دارن كه ستاره گنده‌ها مال اونا باشه , ولي اينجوري مي‌دوني كه اين مال خود خودته ... خندت مي‌گيره و قلقلكم مي‌دي . مي‌خندم و بلند مي‌شم فرار مي‌كنم . مي‌رم سمت آتيش . مي‌گم : مي‌خوام مثل بومي‌ها دور آتيش برقصم . با اشتياق نگام مي‌كني . شروع مي‌كنم به آوازاي عجيب و غريب خوندن و چرخيدن دور آتيش : آگوندا بوبامبا ... دستها و سرمو تكون مي‌دم و مي‌چرخم . مي‌خندي و مي‌گي : واسه همين ديوونه‌بازي‌هاته كه ديوونتم ... منم مي‌خندم . مياي سمتم و درست پشت سر من شروع مي‌كني به چرخيدن : آگو گواندابي ... نمي‌دونم چند دقيقه , ولي همين‌جور دور آتيش مي‌رقصيم و آواز مي‌خونيم . يه هو يه شهاب رد مي‌شه . وايساديم . خيره شديم توي چشماي همديگه . دست راستمو مي‌ذارم روي شونهُ راستت , تو هم دست چپتو مي‌ذاري روي شونهُ چپ من . همزمان آرزو مي‌كنيم . از توي چشمام مي‌خونيش , مگه نه ؟
.
.
× عكس مال فردا صبحشه ! ( دو نقطه دي )

                   

|

Thursday, January 13, 2005

*



ديوانه‌اي از عاقلي پرسيد : عاشقي چيست ؟
عاقل پاسخ داد : ديوانگي ...
ديوانه سرش را پايين انداخت و رفت .

                   

|

Wednesday, January 12, 2005

* از « حميد مصدق »


تو به من خنديدي و نمي‌دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديدم ,
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب‌آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان‌زده از دست تو افتاد به خاك ,
تا تو رفتي و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گامهاي تو تكرار كنان مي‌دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق اين پندارم كه چرا
خانه كوچك ما سيب نداشت .

                   

|

Tuesday, January 11, 2005

* اندر ميان كامنت نوشته‌ها


444 :
مرگ از زندگي پرسيد : آن چيست كه باعث مي‌شود تو شيرين و من تلخ جلوه كنم ؟
زندگي لبخندي زد و گفت : دروغ‌هايي كه در من نهفته است ، و حقيقتي كه تو در وجودت داري !

                   

|

*


وقتي كوچيك بودم مي‌خواستم دنيا رو عوض كنم . بزرگتر كه شدم ديدم نمي‌شه ، گفتم پس بهتره كشورم رو درست كنم . بعدش كم كم به اينكه شهرم و بعد به اينكه محله‌ام رو درست كنم قانع شدم . ولي ديدم اونم نمي‌شه ، پس تصميم گرفتم خانواده‌ام رو درست كنم .اما اين آخريها به اين نتيجه رسيدم كه اي كاش خودمو درست كرده بودم .

                   

|

* اونجايي كه متوجه نمي‌شي كِي حقيقت تموم شده و رويا شروع شده ...


                   

|

Monday, January 10, 2005

*


خسته از تمام وزيدن‌هايش
آويخت به سيمهاي تير چراغ‌برق .
كاش مي‌توانست براي لحظاتي كوتاه
مثل روسري گلدار او بر روي بند
در آغوش باد ديگري بياسايد …
ديگر رغبت وزيدن نداشت
چرا بوزد ؟ به كجا بوزد ؟
در پيچ كوچه ايستاد ،
درِ پيرِ خانه هنوز هم نيمه باز بود .
نه بوسه‌اي بر گلبرگ‌هاي ياس گوشهُ پنجره
و نه حتي موجدار كردن آب حوض براي ماهي كوچك
هيچ‌يك شادي حضور او را بر نگرداند .
عصباني بود و غمگين
دربِ پنجره را به هم كوبيد
پرده را به كناري انداخت
كتاب روي ميز را تند تند ورق زد
درست مثل روزي كه خاك را
به هم ريخته بود تا او را در بر نگيرد …
صداي خندهُ او را به ياد آورد ، آن هنگام كه
در ميان موهاي پريشان و بلندش مي‌پيچيد
و آزاد و رها با هم در دشت مي‌دويدند .
ولي او ديگر وجود نداشت .
از اين پس
چرا بوزد ؟ به كجا بوزد ؟

                   

|

Sunday, January 09, 2005

*

خب راستش خيلي قشنگ بود ...
بايد يه خانم باشي تا ترسشو ، توهينشو و تمام دردشو حس كني ...

                   

|

*


توي مطب دكتر كنار يك پيرمرد خيلي نحيف نشسته بودم . روبرومون يك تابلو بود كه روش نوشته بود كه اگر مي‌خواهيد صد سال عمر كنيد بايد چگونه زندگي كنيد . پيرمرد بهم گفت : من نمي‌خوام صد سال زندگي كنم . پرسيدم چرا ؟ گفت : آدم خيلي مريض ميشه . گفت : وقتي آدم زياد مريضه ديگه زندگي فايده‌اي نداره . گفت : زندگي فراز و نشيب داره اما دو چيز مهمتره يكي سلامتي ، و يكي هم اميد . داشتم فكر مي‌كردم كه منظورش از اميد چي مي‌تونه باشه كه ديدم پيرزني به طرفش اومد و دستشو گرفت و با هم آروم دور شدن . وقتي پيرمرد دستشو به طرف يارش دراز كرد روي ساق دست چپش چندين شماره خالكوبي شده ديدم . از خانم منشي شنيدم كه اون از اُسراي يهودي كمپهاي آدم سوزي توي لهستان بوده ، تازه فهميدم منظورش از اميد چي بود .

                   

|

* مثل مردن مي‌مونه دل كندن


توي يك لحظه و فقط يك لحظه كل زندگيت مي‌تونه عوض بشه …
توي يك لحظه و فقط يك لحظه تمام دورنماي آينده مي‌تونه جلوي چشمات فرو بريزه …

                   

|

Saturday, January 08, 2005

*


سوگند به بغض ، وقتي لحظاتي به شكستنش باقي است .
سوگند به غرور ، وقتي براي قرباني شدن در پاي تو سبكبال مي‌شود .
سوگند به غم ، وقتي با زخمهاي روحت همنوا مي‌شود.
سوگند به شادي ، وقتي مي‌كوشم تا آن را در گهواره چشمانت بخوابانم .
.
گاهي اوقات فقط سوگند مي‌تونه تو رو تو زندگي غسل تعميد بده ...

                   

|

Friday, January 07, 2005

*



زن بدن خيس و گرمش را دور بدن مرد پيچيد و با دهان گرمش در گوش مرد گفت : تا هميشه می خواهمت.... با من بمان.... دوست دارم باشی .... هرجور شده... فقط با من... فقط ! مرد دستش را روی لبهای خيس و نرم زن کشيد و آرام گفت : هستم !
زن داشت بند کمر پالتويش را می بست و پشت به مرد ايستاده بود که مرد آهسته از پشت سر آمد و دستش را توی جيب زن برد و بيرون آورد . زن گفت : پول را که قبلاً... مرد گفت : نه اين فقط به خاطر آن بود که اين دفعه خيلی واقعی بازی کردی ... يعنی واقعی بود انگاری ... حس کردم حرفهای خودت بود !
زن که رفت ، مرد فکر کرد کاش اين حرفها حقيقت داشت و زن به خاطر پول اجير نشده بود که چيزی بيشتر از يک هم خوابگی ....، هنرپيشگی کند.
زن که بيرون رفت فکر کرد کاش به پول احتياجی نداشت و به مرد می گفت که آن حرفها حقيقت داشت !

                   

|

Thursday, January 06, 2005

* به بهانه‌ي اولين برف


همون شب بود بوبو ( نوشته شده توسط خانم اميني )
همه چيز از اون شب شروع شد بوبو....! از همون شب برفي كه تو راه مي‌رفتي و چهار چشمي زمين را نگاه مي‌كردي... كه يك وقتي سُر نخوري... و من درست مثل يك كره اسب توي برفها يورتمه مي‌رفتم و مي‌خنديدم . همون شبي كه من هر گوله برفي كه به طرفت پرت مي‌كردم با يك چرخش سرت و يك نگاه سرزنش‌آميز رو به رو مي‌شدم و قاه‌قاه مي‌خنديدم...... همون شبي كه من يك جفت دستكش پشمي سرخ دستم بود.... سرخ سرخ......و تو يك آن نگاهت به صورتم خيره موند.....يك آن اون نگاه گنگت , معنا گرفت.....و من سخاوتمندانه مثل يك دختربچه خوش خيال به روت خنديدم ...... لبخندي رو لبهات نشست و گفتي : چقدر توي برف خوشگل تر مي‌شي .... لُپ هات قرمز قرمزه ....... درست مثل دستكش‌هات و من مأيوس شدم ..... ترجيح مي‌دادم لبخندت به خاطر برق چشمهام باشه .... همون برقي كه هميشه وقتي اولين برف مي‌ياد , مي‌شينه توي چشمهام ...... برق ديوانگي كردن در يك شب برفي ..... برق وجود داشتن يك رابطه غيرعادي بين من و برف .شونه‌هام رو بالا انداختم و خنديدم ...... دوباره شروع به جست و خيز كردم .... در حال دويدن نگاهي به دستكش هام انداختم ..... قرمز قرمز ..... از دست هام بيرون كشيدمشون و پرتشون كردم روي برف ها ....... نشستم و دست هاي لختم را توي برف فرو كردم ..... تا آرنجم رفت توي برف ..... تا مغز استخونم تير كشيد و من از لذتش چشمهام را بستم .تو جلوتر مي‌رفتي ...... هيچ كدوم را نديدي ....... فقط شالگردنت را اونقدر بالا كشيدي تا نصف صورتت را گرفت ... و غر زدي : اَه ....... لعنتي چه سوزي هم داره .و من را نديدي كه پشت سرت نشستم ... دستهام را پر از برف مي‌كنم ... و به آسمون مي‌پاشم ...... تيكه هاي برف روم مي‌شينه و من انگار باهاشون گرم مي‌شم .همون شبي كه از ذهنم گذشت انگار همه‌ي مردم شهر خوابيدند ..... جز من و تو .......و همون لحظه بود كه به يك خيابون ديگه‌ي پارك پيچيديم و چشممون به دختر و پسري افتاد كه كنار نيمكتي با هم حرف مي‌زدند .... و تو گفتي : آخيش ..... بالاخره دو تا آدميزاد ديديم .و من بي‌توجه به اون دو نفر باز هم به سمت درخت بعدي دويدم ... شاخه‌هاش رو تكون دادم و به خودم كه شكل آدم‌برفي شده بودم خنديدم .تو به نيمكت بعدي رسيدي ....... بعد از اينكه برف‌هاي نيمكت را تكوندي و با دستمالت خشكش كردي نشستي و رو به من كردي : بيا يك كم بشينيم ..... و يك لبخند عاشقانه و خجالتي روي صورتت نقش بست : نمي‌دونم منو مي‌بخشي كه توي اين هوا كشيدمت بيرون يا نه .......ولي فقط به خاطر اين بود كه دلم خيلي برات تنگ شده بود .و من زل زدم به دستهايت ...... كه كاملاً توي اون دستكش‌هاي چرم سياه گرم بود و غريبه با برف....دوباره شروع به بپربپر كردم........ دور و بر همون نيمكتي كه نشسته بودي ... انگار كه هيچي نشنيدم .يادته بوبو ؟ نميدونم چرا هر ثانيه‌اش يادمه ! نه هميشه ، فقط وقتي كه اولين برف سال مي‌ياد يادم مي افته ! و امشب اينجا داره برف مياد .يادته گفتم : ولي خيلي قشنگه ، نگاه كن انگار همه برف‌ها صورتي‌اند ، صورتي كم رنگ ، عين خامه‌هاي كيك . ونگاهم ناخودآگاه رفت به طرف آسمون كه ابري بود و قرمز ، قرمز قرمز درست مثل گونه‌هام ! و بعد درخت‌هاي كاج را نشونت دادم : من عاشق اين كاج هام كه زير سنگيني برف خم مي شن ….! و تو يك لبخند ساختگي روي لب هات نشوندي و مثل يك دلقك بي استعداد دروغ گفتي : آره ، خيلي قشنگه ! و دستهات را بغل كردي : فقط كاش اينقدرسرد نبود !!! اين قسمت آخر را كه مي گفتي قيافه ات راستگوتر شده بود .همان شب كه من يك گوله برفي كوچولو درست كردم و آروم آروم شروع كردم به غلتوندنش روي برف ها ...... و كم كم شد يك توپ گنده ....... تمام حواسم به كارم بود كه نزديك نيمكت اون دو نفر شدم و تازه صداي گريه ي دختر را شنيدم ..... همون طور كه خم بودم سرم را آوردم بالا و نگاهم روي صورت دختر ثابت موند .... ريمل هاش پايين اومده بود و صورتش را سياه كرده بود .... معلوم نبود به خاطر گريه است يا به خاطر برف هايي كه روي صورتش اومده ....... يك آن نگاهمون به هم گره خورد .... خيلي كوتاه.....ولي اون سريع نگاهش را از من گرفت........ زار زار گريه مي كرد و زير لب چيزهايي مي گفت.... پسر پشتش به من بود ... و يك بند حرف مي زد ..... يك بار وسط حرف هاش دست دختر را گرفت ..... دختر به شدت دست هاش را بيرون كشيد .... و نگاه من روي دست هاش باقي موند ..... دستكش دستش بود ..... دستكش قرمز ..... ! و من يكدفعه دست هام يخ كرد ..... توپ برفيم را ول كردم ... صاف وايسادم ... و به دست هام نگاه كردم ..... بي حس شده بود ... و كوچيكتر از هميشه به نظر مي رسيد ..... درست مثل همون موقع هايي كه يخ مي زد و و انگار خواب رفته باشه تير مي كشيد ..... و تو دلت ضعف مي رفت و قربون صدقشون مي رفتيهمون شب بود بوبو ...... همون شب كه به سمتت برگشتم و گفتم : مي خواي بريم ؟ و تو از خدا خواسته مثل برق از جا پريدي و به سمت خروجي پارك به راه افتادي و تو دلت ذوق كردي كه بالاخره داري خلاص مي شي از هر چي لذت سرد و يخزده است از خامه هاي صورتي و كاج هاي آويزونيادمه پشت سرت به راه افتادم . دوباره حواسم را به ريتم قدم هاي رقص مانندم دادم و آوازم را از سر گرفتم : يك شب مهتاب ، ماه مي ياد تو خواب ، من را مي بره ، ته اون دره ، اونجا كه شبا ، يكه و تنهايادته بوبو ؟ همون شب بود كه اين اسم را روت گذاشتم نمي دونم چي شد كه يكدفعه وايسادم .... چرخيدم و به اثر پاهاي خودم روي برف هاي پشت سرم نگاه كردم كه هيچي ازشون معلوم نبود و بهم ريخته و شلوغ بود ...... و به اثر پاي دقيق , منظم و محكم تو روي برف هاي جلويي ....... يكدفعه مثل اينكه جواب يك سوال بزرگ زندگيم را پيدا كرده باشم , گفتم : بوبو !!! و تو چرخيدي و با حيرت بهم نگاه كردي ..... و من مبهوت تكرار كردم : بوبو ! مي خوام صدات كنم بوبوو به خدا الان هم كه فكرش را مي كنم يادم نمي ياد كه بوبو شخصيت يك كتاب بود ... يا كارتون در زمان بچگيم .... فقط يك تصوير تو ذهنم است از جاپاي دقيق , منظم و محكم يك اسب روي برف ها ...... يك اسب به اسم بوبو ....... باور كن بعدها تمام كتاب هاي بچگيم كه مامان كرده تو يك كارتن و گذاشته تو زيرزمين را زير و رو كردم ..... هيچ اثري از اسبي به اسم بوبونيست ... و تصويري از سم هاش توي برف .....ولي حاضرم قسم بخورم كه همچين چيزي وجود داشت ..... شايد تو يك كارتون ..... نمي دونم ... يك تصوير واضح و گمشده از دوران كودكيديگه به خيابون اصلي رسيده بوديم .... و صداي موتور يك ماشين كه تو برف ها گير كرده بود و هي سر مي خورد .... داشت سكوت صاف و آروم يك شب برفي را به هم مي ريخت ..... و تو نگران ماشين بودي كه نكنه نتوني تكونش بدي و من بي مقدمه يهو گفتم : من بستني مي خوام ... ! دوباره با سرزنش يك پدر نگاهم كردي .... : باز هم بستني ي اون هم تو برف ... ي و انگشتت را به سمتم تكون دادي و مثل معلمي كه براي يك شاگرد كودن درس را توضيح مي ده , گفتي : تو اين هوا فقط بايد چاي خورد ..... چايي داغ ... ! و من سرم را به شدت تكون دادم ..... اين «بايد» را نمي فهميدم ...... مثل خيلي «بايد»هاي ديگه ....... كه نمي فهممبه محض اينكه پشتت را به من كردي مثل يك بچه ي بازيگوش كه هيچ چيز نمي تونه شادي روز تولدش را خراب كنه ... دهنم را تا جايي كه مي تونستم باز كردم و صورتم را توي برف هاي نزديك ترين ماشيني كه كنارم بود فرو كردم ..... دهنم پر از برف شد .... دندون هام تير كشيد .... و من انگار خوشمزه ترين بستني دنيا را خورده بودمهمون شب بود بوبو .... همون شب كه بدون اينكه اتفاق خاصي بيفته .... يك فصل تصورات من راجع به تو براي هميشه از بين رفت ....... همون شب كه بي هيچ اتفاق خاصي ... اين جرقه توي ذهن من زده شد كه چيزي اين وسط اشتباه است ..... و از همون جا شروع شد و نتيجه اش اين شد كه الان كه دارم اين ها را مي نويسم , نمي دونم كه تو كدوم نقطه از دنيا هستي ........ كسي چه مي دونه ... شايد اصلأ رفته باشي استوا .... !! جايي كه هيچ وقت يخ نزنيمي دوني بوبو ...... درست نزديك ماشين بوديم و تو داشتي آروم و شمرده جملات عاشقانه تو گوشم مي خوندي و من ذهنم غرق يك درگيري ديگه بود و يهو ازت پرسيدم : ريمل هاي من نيومده پايين ي! چند لحظه مبهوت موندي ... به دقت به صورتم نگاه كردي و دوباره برق تحسين تو چشمهات اومد : نه ... ! و بعد يكدفعه خنديدي ........... مي دونم به چي فكر كردي كه خنديدي : از دست اين دختر ها ...... من دارم از عشق مي گم ..... اين به فكر آرايشش است و نفهميدي كه دقيقأ به خاطرعشق بود كه صورت اون دختر از جلوي چشمهام كنار نمي رفت ....... و دستكش هاي قرمزو شايد همون بود كه باعث شد اين فكر توي سرم بيفته كه نمي خوام يك روزي بَِِدل اون دختر باشم ........ يك دختر .... با دستكش هاي قرمز ... كه به جاي اينكه توي برف ها برقصه و آواز بخونه ...... مجبور است كنار يك نيمكت بايسته .... بجنگه ...... و گريه كنه ، آره ..... دقيقأ همون شب بود بوبو ..... كه وقتي تو ماشين بخاري ها را زدي ... تازه به فكر دست هاي من افتادي و با تعجب گفتي : دستكش هات كو ؟؟؟ و من اين بار از ته دل خنديدم ...... از ذوق يك لجبازي بچگانه ..... با همه اون هاي كه اصرار دارند ديوانگي هاي يك شب برفي را ازمن و دنياي كوچيكي كه ساختم بگيرن امشب برف مي باريد بوبو ... تمام شهر سفيد شده بود ... و من بيرون رفتم ... خنديدم .... آواز خوندم ... روي برف ها غلتيدم ... بستني يخي خوردم .... و به اندازه تمام شب هايي كه با برف يك قرار عاشقانه داشتم , توپ هاي برفي درست كردمهمه چيزازهمون شب شروع شد بوبوهمون شبي كه من فهميدم توي اون رازي كه بين من و برف وجود داره تو فقط يك غريبه اي ...

                   

|

*


خيلي جالبه كه هموني كه هميشه با اسم 444 كامنت مي‌ذاره ويزيتور شماره‌ي 444 هم شده !!!
ِ444ِ منننننننننن … يه عالمه دو نقطه ايكس و دو نقطه ستاره … و البتتتت جاييزتو هم يادم نمي‌ره …
الهي قلبونش بلمممممممم … !!

                   

|

Wednesday, January 05, 2005

* Bonus !!!

اي كسيكه قراره ويزيتور شماره‌ي 444 باشي ، بدان و آگاه باش كه نزد من يه جايزه‌ي ناز و گيگيلييييييييييي داري !!!
(البتتت چنانچه ثابت هم بكني ، چه مي‌دونم مثلاً پرينت‌اسكرين بگير و به اي‌ميل همين‌جا بفرست ، دو نقطه دي )

                   

|

*


يادم نمي‌آد كجا خوندم اينو :
.
«در دوردست كليد گمشده‌اي گريست
هنگامي كه
بي جستجوي او
با زور
دروازه شهر را شكستند .
در جلو چشمان آسمان
ابر را ،
در جلو چشمان ابر
باران را ،
در جلو چشمان باران
خاك را دزديدند
و در خاك نيز چشماني را پنهان كردند
كه دزدها را
ديده بود. »
.
و من براش كامنت مي‌ذارم كه:
بايد به قفل‌ها بسپاريم با بوسه‌اي گشوده شوند ، بي رخصت كليد …

                   

|

Tuesday, January 04, 2005

*



كمرامونو چسبونديم به هم ، نشستيم روي شنهاي ساحل . هر چند دقيقه يبار يه موج تا كنار پاهامون ميياد . هيچ كدوممون رو به دريا نيستيم ، فقط صداشو ميشنويم . دستهاي همو گرفتيم و با همديگه داريم روي شنهاي كنارمون نقاشي ميكشيم و آواز ميخونيم :
- اون كه ميخواد ميون ما …………………… من و تو ديوار بكشه
دل ميگه نفرينش كنم ………………………. به درد من دچار بشه
بارون سنگم كه بياد …………………………. بر نميگردم از تو من
از اين كه بدتر نميشه ………………………. هر چي ميشه بذار بشه
يه موج گنده ميياد ميخوره به صخره . ميترسم . يههو بر ميگردم و از پشت بغلت ميكنم . ميگي : چي شد ؟؟ بر ميگردي و نگام ميكني . با يه صداي لرزوني ميپرسم : قول ميدي هيچوقت تنهام نذاري ؟ لبخند ميزني و با نوك انگشتت اشك روي گونمو پاك ميكني ، ميگي : هيچ ميدوني وقتي چشمات نمناك ميشن خيلي خوشگل ميشي ؟ خندم ميگيره ، لپتو ميكشم و در ميرم ، فرار ميكنم به سمت دريا . دنبالم ميياي . بر ميگردم و بهت آب ميپاشم . بلند بلند ميخنديم و همديگرو خيس ميكنيم . ميياي به طرفم و بغلم ميكني . ميبيني توي آب آدم چهقدر سبك ميشه ؟ راحت بلندم ميكني و با همديگه چرخ ميزنيم . دستامو از هم باز ميكنم . يه چرخ ديگه ميزني ، واييييي انگاري دارم پرواز ميكنم … يههو تعادلتو از دست ميدي و ميافتيم توي آب ، بلند ميشم و خندهكنان فرار ميكنم . دنبالم ميياي , آب از سر و كلمون مي‌چكه ، هنوزم داريم ميخنديم . تو ساحل منو ميگيري و با همديگه ميافتيم روي شنها . حتي توي موهام هم پر از شن شده . يههو ساكت ميشيم . زل ميزنيم توي چشمهاي همديگه . محكم بغلم ميكني ، جلوتر ميياي و يه نفس عميق ميكشي ، انگاري داري بوم ميكني ، فكر كنم بوي دريا گرفتم . توي گوشم زمزمه ميكني : آخه ديوونه ، من بدون تو چيكار كنم ؟! با پشت انگشتات صورتمو ناز ميكني و ادامه ميدي : پري دريايي من …



                   

|

Monday, January 03, 2005

*


خاله ليلا پرستاره ، چند روز پيشا تعريف مي‌كرد كه :
فكر مي‌كنم يك هفته‌اي مي‌شه كه آلوشا ياد گرفته خودش شلوارش رو بپوشه... راستش خودش كه هيچ ، منم كلي خوشحالم . هر قدمي كه به سمت مستقل شدن برمي‌داره ، باري از دوش من برداشته مي‌شه... امروز روز سختي بود . من خسته بودم . بعد از ناهار به اتاقم رفتم . قرار بود بچه ها ده دقيقه آروم بازي كنن ، تا من استراحت كنم . چشمم آب نمي‌خورد كه بتونن آروم بمونن اما ساكت بودن ! سكوت بچه ها هميشه عجيبه . اما عجيبتر اين بود كه يه كمي سكوت مي‌كردن و بعد از چند دقيقه دست ميزدن و هورا مي‌كشيدن و بعد دوباره سكوت ! خواستم بي‌خيال شم ، اما كنجكاو بودم بدونم دارن چي‌كار مي‌كنن . كنجكاويم اونقدر شديد بود كه من خسته و درمونده رو از جام بلند كنه و پاورچين پاورچين بكشونه پشت در اتاقشون . سرك كشيدم ، چيزي كه ديدم يكي از خنده‌دارترين صحنه‌هاي عمرم بود ! پسرك شلوارش رو درمياورد و بعد با سختي ميپوشيد . وقتي كارش تموم مي‌شد لبخند مي‌زد . ناشا هم با دقت به هنرنمايي داداشش نگاه مي‌كرد ، بعد دست ميزد و هورا مي‌كشيد ! و باز دوباره از اول.....

                   

|

* از م.اميد


سكوت صداي گام‌هايم را باز پس مي‌دهد .
سكوت گريه كرد ديشب .
سكوت به خانه‌ام آمد
سكوت سرزنشم كرد
و سكوت ساكت ماند سرانجام …

                   

|

Sunday, January 02, 2005

*


صبح خيلي زود بود ، روي ايوان شرقي كاخ آپادانا ايستاد و به يكي از ستون‌هايي كه سرستوني از سر گاو را بر خود حمل مي‌كرد تكيه زد . هنوز آفتاب نزده بود و با وجود آتش روي برجك‌ها احساس سرما مي‌كرد . شال را محكم‌تر به دور خود پيچيد و چشم‌هاي ميشي زيبايش را چند بار باز و بسته كرد . مي‌دانست كه او نيز هم‌اكنون در جايي ايستاده است و چشم به طلوع خورشيد دوخته . هر روز صبح اين‌گونه به يك‌ديگر صبح‌بخير مي‌گفتند و هر شب با نگريستن به ماه با هم نجوا مي‌كردند . بسيار دلتنگ او بود ، ولي مي‌دانست كه آتش‌آذين براي اثبات لياقت خود تن به اين سفر خطرناك داده است .
صدايي او را از دنياي افكارش به پرسپوليس بازگرداند . سربازي پارسي بود كه با تعظيم و زدن نيزه بر زمين اداي احترام مي‌كرد .
- درود بر شاهزاده خانم پريچهر .
با تكان دادن سر پاسخ او را داد .
- عالي‌جناب شاهنشاه شما را به نزد خود خوانده‌اند .
براي چند ثانيه‌اي ضربان قلبش شديدتر شد . فكر كرد : حتماً پدر مي‌خواهد در مورد آتش‌آذين با من سخن بگويد . مي‌بايد لباسش را عوض مي‌كرد و به حضور شاه مي‌رسيد .

گويي پادشاه منتظر مهماني رسمي از كشوري بيگانه مي‌باشد ، چون شنل مخصوص را انداخته ، و عصاي پادشاهي و نيلوفر را نيز در دست گرفته بود . به چهرهٌ پادشاه كه در حال گفتگو با يكي از وزرا بود دقيق شد ؛ با آن ريش مجعد ، تاج سنگين و گوشوارهٌ طلا بسيار جدي و باوقار به نظر مي‌رسيد .

نگاهش به بالاي تخت پادشاهي و به علامت فَرَوَهَر افتاد : پندار نيك ، گفتار نيك ، رفتار نيك … و به راستي كه مردماني نيك بودند . چه‌قدر احساس غرور مي‌كرد كه جزيي از آن جلال و شكوه مي‌باشد . با هر قدمي كه بر مي‌داشت خرمن موهاي مشكي‌اش پشت سرش تاب مي‌خوردند . شاه كه متوجه آمدن دخترش شده بود براي ورود او از جاي برخواست . پريچهر جلوتر رفت و در جلوي پدر عزيزش زانو زد …

از خوشحالي در پوست خود نمي‌گنجيد . با وصلت آنان موافقت شده بود ، و اكنون آتش‌آذين به نزد او باز مي‌گشت .
مي‌خواست خودش به استقبال او برود و اولين كسي باشد كه اين خبر را به گوش او مي‌رساند . با خوشحالي از پلكان كاخ آپادانا پايين مي‌دويد . با عبور او نگهبانان اداي احترام مي‌ كردند . دنبالهٌ دامن بلندش پشت سر او به ديوارهٌ پلكان – بر نقوش حكاكي شدهٌ مردمان سرزمين‌هاي مختلف كه براي اهداي هداياي خود به شاه آمده بودند - كشيده مي‌شد .
افسار اسب سفيد و زيبايش را از دست مهتر گرفت . او را تك‌شاخ مي‌ناميد چون لكه‌اي سياه بر روي پيشاني داشت . با سرعت به سمت دلداده‌اش مي‌تاخت . شيهه‌هاي اسب در ميان صداي باد كه توي موهاي پريچهر مي‌پيچيد گم مي‌شد . گويي فرشته‌اي آسماني سوار بر اسبي بالدار از رنگين‌كمان‌ها بر روي زمين آمده است …

هنگاميكه خورشيد (شير) بر ماه (گاو) پيروز آيد ؛ در جشن الههٌ نور و خورشيد – ميترا – پس از سالها انتظار ، بالاخره پريچهر و آتش‌آذين به هم خواهند رسيد . *
.

.
* داستان واقعي نيست ، فقط بهانه‌اي بود براي به ياد آوردن ايران باستان .

                   

|

Saturday, January 01, 2005

*


زنجيرهاي تاب رو بغل كردم
و همسفر باد شدم ...
پرواز كرديم به سمت نقاشي‌هاي مرموز ابرها .
مي‌خوام اونقدر بالا بپرم
تا بتونم بادبادك كودكي‌هام رو
از آسمون پس بگيرم ...يعني مي‌تونم !؟!

                   

|

* وقتي كه خدا برامون يه خرسي گيگيليييي ميفرسته !


                   

|

*


" و آغوشت
اندك جايي براي زيستن
اندك جايي براي مردن ...
" *
.

مادرم ... مادر نازنين و خوشگلم ...
.
.
* استاد شاملو

                   

|
As someone who has eaten forbidden apple, I should say it's so sweet and worthy to give the heaven for .

قهوه تلخ
آفروديت
ديوونه
استامينوفن
A Memoir Of Madness
زنانه ترين اعترافات حوا
بي واژه
نقاشي صداها
آقای الف
خانم شین
عاقلانه
روپوش سرمه ای
روياهاي من
آخرين فرصت
آبی
تبسم
سيب سرخ خورشيد
شقايق
سیاه مشق
نیلوفرانه
سپید مثل برف
برگهای خاطره
دوگانه
يه فنجون قهوه با گردو
پنجره
اورانوس
نیمه پنهان
دختر نارنج و ترنج


November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
August 2007
September 2007
October 2007
December 2007
March 2008
May 2008
October 2008
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
November 2012

Gardoon Persian Templates

[Powered by Blogger]

XML