*
يادم نميآد كجا خوندم اينو :
.
«در دوردست كليد گمشدهاي گريست
هنگامي كه
بي جستجوي او
با زور
دروازه شهر را شكستند .
در جلو چشمان آسمان
ابر را ،
در جلو چشمان ابر
باران را ،
در جلو چشمان باران
خاك را دزديدند
و در خاك نيز چشماني را پنهان كردند
كه دزدها را
ديده بود. »
.
و من براش كامنت ميذارم كه:
بايد به قفلها بسپاريم با بوسهاي گشوده شوند ، بي رخصت كليد …