Forbidden Apple

 

Thursday, March 31, 2011

*

*
آخه یه گیگیلی چه قدر میتونه ناز باشه ؟؟ میدونه وقتی که میام خونه اولین کاری که میکنم چک کردن صندوق پسته . امروز خودش زودتر از من رسیده ، نامه هارو برداشته و بعد واسه اینکه من خیت نشم برام اونجا یاد داشت عاشقانه گذاشته !
*
یه گلدون پر از لاله های زرد و بنفش روبرومه ... به شدت دارم با خودم میجنگم که نرم آبرنگ و دفترمو بیارم !! آخه خدایا چرا من امتحان دارم ؟؟؟
*
ترسیده بودم ... همه علایم شبیه همون موقع ها بود ... ترسیده بودم که نکنه برگشته باشه ... جواب ازمایشامو گرفتم ... خدایا شکرت ....
*
دریاچه یه جور عجیبی از افق به دو نیم تقسیم شده ... اون دور دورا خاکستریه و جلوتر ابی روشن ...

                   

|

Monday, March 28, 2011

*

دلم میسوزد برای زمستان / زمین خمیازه میکشد / و اطلسیها به سرفه افتاده اند / سرما هرچه قدر هم زور بزند / نمیتواند روی خورشید را بپوشاند
.
بهار از راه میرسد / و تو / درخت هم نباشی اگر / شکوفه خواهی داد / باور نمیکنی؟ / به سر انگشتانت نگاه کن !
.
زمستان رفت / شاید ما که همیشه سرمان پایین بود / و مواظب بودیم لیز نخوریم ، / نگاهی هم به پشت سر بیاندازیم / کار بهار همین است دیگر ! / سبزه را با زمین آشتی میدهد / ما را با همدیگر ... !
.
عیدهای غربت دورند / اما در ثانیه ای / که نمیفهمی کی است / به صورتت میچسبند و / میروند / مثل بوسه ناگهانی کوچکی / که نمیدانی / کی آمد و کی رفت / اما میدانی که آمد / و مطمئنی که رفت ...
.
چشم میدوزم به ساعت / در انتظار و نگران / نکند لحظه ای حواسم جا بماند / و بی خبر بیاید / نکند یادم برود / دعایی ، اسمی ... می آید / مثل ان موسیقی آشنا / مثل گردش نارنج در کاسه آب ...
.
به نخ میکشم / یک در میان / یک شکوفه ، یک لبخند / و بر گردنم می آویزم ... / بهار است ... / عید همه مبارک !

                   

|

Sunday, March 20, 2011

*

                   

|

Thursday, March 17, 2011

*

روز سنت پاتریک ...
امروز اینجا همه سبز پوشیدن ، و سبزپوشها اونایی رو که سبز نپوشیدن (مثل من ! ) نیشگون میگیرن!!!!!


                   

|

*


هرکاری میکنم ، هر جوری که نگاش میکنم ، هر وری که سرم رو میچرخونم این علامت رو شیری میبینم که داره بدنش رو زیر آفتاب کش و قوس میده !!!

                   

|

Saturday, March 12, 2011

*



وقتی نگاش میکنم تمام حس های بد دنیا رو با هم بهم میده ... تمام زندگیش جلوی چشماش نابود شده ، خونش ، ماشینش ، همه چیش ... ولی هیچکدوم حتی به چشمش هم نمیاد ... فقط به یه چیز فکر میکنه ... فقط برای یه چیزه که با همه وجودش داره فریاد میزنه ... فقط برای یه چیزه که داره از خدا میپرسه : آخه چراااااااااااااااا ؟!؟!؟!؟!؟! فقط و فقط یه چیزو پس میخواد ... بچش ...

                   

|

Wednesday, March 09, 2011

*



ماه فوریه ، ماه ملی قلبه توی امریکا. و روز ۴-م اون هم روز ملی قرمز پوشیدنه, و خیلی از مجریها ، پرستارا، کارمندای جاهای دولتی و خیلی از مردم اونروز لباس قرمز پوشیده بودن ... به مناسبت این ماه ، یکی از موسسه های تحقیقاتی مربوط به دانشگاهی که توش کار میکنم یه نمایشگاه برگزار کرده بود توی خیابون میشیگان ، قشنگترین خیابون شهر ، به اسم قلبها . از جاهای مختلف از تیمهای ورزشی گرفته تا کمپانیهای مختلف اسپانسر شده بودن واسه یه قلب چوبی نقاشی شده ، و این قلبها که صد تا بودن با فاصله از هم توی یه تیکه ای از خیابون که به اسمه مایل مجلل معروفه روی زمین چیده شده بودن . شعارشون هم این بود که هیچکس نباید مریضی قلبی داشته باشه ... پول جمع آوری شده توی همون موسسه صرف تحقیقات روی مریضیهای قلبی میشه . موسسه تحقیقاتی ما هم اسپانسر یکی از این قلب ها بود. و حالا که فوریه تموم شده این قلبها رو دادن به اسپانسرهاشون . چون یکی از خفنترین دانشمندای رشتمون ازمایشگاش توی طبقه ماست این قلب چوبین هم مهمون طبقه ما شده .
وقتی از دور اونجا ته راهرو میبینمش یه جور انرژی خاص بهم میده ، با وجود اینکه طراحی روش رو دوست ندارم ، ولی مثل یه بادکنک یا بالون بزرگ قرمز قلبی شکل میمونه که انگاری نوید میده یه روزی با خودم میبرمت ... ببین چه براق و خوشگلم ، یادت نره زندگی هنوزم قشنگه ...

                   

|

Tuesday, March 08, 2011

*

چه قدر تمرکز کردن توی این اتاق سخته ...
انگاری همین چند روز پیش بود ، صدای ضربان قلبشون توی اتاق اکو پیچیده بود ، و من داشتم قطر دیواره ها و طول دهلیزهای قلبشون رو اندازه میگرفتم ... قلب کوچولویی که ۵۰۰ بار در دقیقه میزنه ...
از وقتی به دنیا اومدن خودم مراقبشون بودم ، خودم ازشون نمونه دی ان ای گرفتم ، خودم روشون تست انجام دادم ، حالا هم خودم دارم می کش...
از وقتی که تصمیم گرفتم باهاشون حرف بزنم و براشون توضیح بدم که متاسفم ، که ناراحتم ، که برای دلیلی میمیرن (حتی اگه خودم اون دلیل رو باور نداشته باشم ) حس بهتری دارم ...
خدایا کمکم کن ... راهی جلوی پام بذار ... خدایا ...
چه قدر تمرکز کردن توی این اتاق سخته ... اتاقی که عزراییل توی اون هر لحظه قدم میزنه ...

                   

|

*

وای بر من که چه بی رحمانه زیبایی ...

                   

|

Friday, March 04, 2011

*

شاید از اولین برخوردهام باهاش توی استخر بوده ! وقتی از آب میومدم بیرون و دراز میکشیدم زیر آفتاب . صداها انگاری از اون دور دورها میومدن ، صدای همهمه مردم ، صدای آب ، نامفهوم ولی آشنا... و بعد آروم آروم پلکام سنگین میشدن و خوابم میگرفت ... اون موقع ها فکر میکردم که به خاطر گرمای آفتاب یا به خاطر کوفتگی شناست ، ولی تازگیها فهمیدم که مال اون صداها بوده !
.
توی تابستون ظهرها اگه فرصتی پیش می اومد که بتونم چرت بزنم ، خیلی خوب میخوابیدم ، فکر میکردم مال اینه که کار خاصی ندارم انجام بدم و ذهنم آزاده . ولی این اتفاق شبها نمی افتاد. الان فهمیدم که مال صدای کولر بوده که ظهرها روشن بود ولی شبا مامانم خاموشش میکرد ...
.
رفته بودیم نیو یورک ، خونه ی یکی از دوستامون. شب اول وقتی که صداهه شروع شد بد جوری از خواب پریدم، مخصوصا که نمی دونستم صدای چیه و ترسیدم ... ولی بعد از اون که میدونستم صدای هواکش شوفاژشونه راحت می خوابیدم . منی که این اواخر از شدت ازدهام توی ذهنم به ندرت میشه که صبح خسته و کوفته از تختم نیام بیرون ، اونجا راحتترین و عمیقترین خوابهای زندگیمو تجربه کردم !!!
.
فهمیدم که بهش میگن نویز سفید ! تعریفش هم اینه :
نويز سفيد يک فرايند تصادفی است که چگالی طيف توان آن يکنواخت است و به عبارت ديگر شامل تمامی مؤلفه های فرکانسی، به نسبت يکسان است. بنابراين نويز سفيد می تواند به عنوان يک سيگنال مناسب برای اندازه گيريهای سيستمی مختلف مورد استفاده قرار گيرد.
اینکه اینی که این میگه دقیقا یعنی چی رو دیگه از من نباید پرسید که از تخصص من خیلی دوره !! ولی میشه یه صدای تقریبا یکنواخت و بی معنی ، که گوش دادن به اون موجب میشه که ذهنت خالی شه و به هیچی فکر نکنی ... حکم صداهای توی رحم رو داره برای نوزاد ، واسه همینم وقتی توی گوش بچه پش پش پیش پیش میکنی خوابش میبره ، چون اون صداها رو براش تداعی میکنه . تازه اینجا خیلیها توی اتاق خواب بچه فن میزارن ... صدای دریا هم این طوریه ... و خیلی از صداهای طبیعی دیگه ...
.
نویز سفید از آشنایی با شما خیلی خوشحالم ...

                   

|

Tuesday, March 01, 2011

*

- دریاچه رو ببین چه براق و ابی و خوشگله ...
- اره ... این دریاچه انگاری آیینه حال و روز شهره !
.
.
نگاش میکنم ... مدتهاست که خاکستری و پر موج و گرفتست ... یه دنیا غم تو دلشه... بی قراره ... انگاری باید انبوهی از گل و لای رو پس بده بیرون تا دوباره ابی شه ، تا دوباره برق بزنه ...
کجایی که ببینی این دریاچه ، آیینه روشنی از حال و روز دل منه ...

                   

|
As someone who has eaten forbidden apple, I should say it's so sweet and worthy to give the heaven for .

قهوه تلخ
آفروديت
ديوونه
استامينوفن
A Memoir Of Madness
زنانه ترين اعترافات حوا
بي واژه
نقاشي صداها
آقای الف
خانم شین
عاقلانه
روپوش سرمه ای
روياهاي من
آخرين فرصت
آبی
تبسم
سيب سرخ خورشيد
شقايق
سیاه مشق
نیلوفرانه
سپید مثل برف
برگهای خاطره
دوگانه
يه فنجون قهوه با گردو
پنجره
اورانوس
نیمه پنهان
دختر نارنج و ترنج


November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
August 2007
September 2007
October 2007
December 2007
March 2008
May 2008
October 2008
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
November 2012

Gardoon Persian Templates

[Powered by Blogger]

XML