* آخه یه گیگیلی چه قدر میتونه ناز باشه ؟؟ میدونه وقتی که میام خونه اولین کاری که میکنم چک کردن صندوق پسته . امروز خودش زودتر از من رسیده ، نامه هارو برداشته و بعد واسه اینکه من خیت نشم برام اونجا یاد داشت عاشقانه گذاشته ! * یه گلدون پر از لاله های زرد و بنفش روبرومه ... به شدت دارم با خودم میجنگم که نرم آبرنگ و دفترمو بیارم !! آخه خدایا چرا من امتحان دارم ؟؟؟ * ترسیده بودم ... همه علایم شبیه همون موقع ها بود ... ترسیده بودم که نکنه برگشته باشه ... جواب ازمایشامو گرفتم ... خدایا شکرت .... * دریاچه یه جور عجیبی از افق به دو نیم تقسیم شده ... اون دور دورا خاکستریه و جلوتر ابی روشن ...
دلم میسوزد برای زمستان / زمین خمیازه میکشد / و اطلسیها به سرفه افتاده اند / سرما هرچه قدر هم زور بزند / نمیتواند روی خورشید را بپوشاند . بهار از راه میرسد / و تو / درخت هم نباشی اگر / شکوفه خواهی داد / باور نمیکنی؟ / به سر انگشتانت نگاه کن ! . زمستان رفت / شاید ما که همیشه سرمان پایین بود / و مواظب بودیم لیز نخوریم ، / نگاهی هم به پشت سر بیاندازیم / کار بهار همین است دیگر ! / سبزه را با زمین آشتی میدهد / ما را با همدیگر ... ! . عیدهای غربت دورند / اما در ثانیه ای / که نمیفهمی کی است / به صورتت میچسبند و / میروند / مثل بوسه ناگهانی کوچکی / که نمیدانی / کی آمد و کی رفت / اما میدانی که آمد / و مطمئنی که رفت ... . چشم میدوزم به ساعت / در انتظار و نگران / نکند لحظه ای حواسم جا بماند / و بی خبر بیاید / نکند یادم برود / دعایی ، اسمی ... می آید / مثل ان موسیقی آشنا / مثل گردش نارنج در کاسه آب ... . به نخ میکشم / یک در میان / یک شکوفه ، یک لبخند / و بر گردنم می آویزم ... / بهار است ... / عید همه مبارک !
وقتی نگاش میکنم تمام حس های بد دنیا رو با هم بهم میده ... تمام زندگیش جلوی چشماش نابود شده ، خونش ، ماشینش ، همه چیش ... ولی هیچکدوم حتی به چشمش هم نمیاد ... فقط به یه چیز فکر میکنه ... فقط برای یه چیزه که با همه وجودش داره فریاد میزنه ... فقط برای یه چیزه که داره از خدا میپرسه : آخه چراااااااااااااااا ؟!؟!؟!؟!؟! فقط و فقط یه چیزو پس میخواد ... بچش ...
ماه فوریه ، ماه ملی قلبه توی امریکا. و روز ۴-م اون هم روز ملی قرمز پوشیدنه, و خیلی از مجریها ، پرستارا، کارمندای جاهای دولتی و خیلی از مردم اونروز لباس قرمز پوشیده بودن ... به مناسبت این ماه ، یکی از موسسه های تحقیقاتی مربوط به دانشگاهی که توش کار میکنم یه نمایشگاه برگزار کرده بود توی خیابون میشیگان ، قشنگترین خیابون شهر ، به اسم قلبها . از جاهای مختلف از تیمهای ورزشی گرفته تا کمپانیهای مختلف اسپانسر شده بودن واسه یه قلب چوبی نقاشی شده ، و این قلبها که صد تا بودن با فاصله از هم توی یه تیکه ای از خیابون که به اسمه مایل مجلل معروفه روی زمین چیده شده بودن . شعارشون هم این بود که هیچکس نباید مریضی قلبی داشته باشه ... پول جمع آوری شده توی همون موسسه صرف تحقیقات روی مریضیهای قلبی میشه . موسسه تحقیقاتی ما هم اسپانسر یکی از این قلب ها بود. و حالا که فوریه تموم شده این قلبها رو دادن به اسپانسرهاشون . چون یکی از خفنترین دانشمندای رشتمون ازمایشگاش توی طبقه ماست این قلب چوبین هم مهمون طبقه ما شده . وقتی از دور اونجا ته راهرو میبینمش یه جور انرژی خاص بهم میده ، با وجود اینکه طراحی روش رو دوست ندارم ، ولی مثل یه بادکنک یا بالون بزرگ قرمز قلبی شکل میمونه که انگاری نوید میده یه روزی با خودم میبرمت ... ببین چه براق و خوشگلم ، یادت نره زندگی هنوزم قشنگه ...
چه قدر تمرکز کردن توی این اتاق سخته ... انگاری همین چند روز پیش بود ، صدای ضربان قلبشون توی اتاق اکو پیچیده بود ، و من داشتم قطر دیواره ها و طول دهلیزهای قلبشون رو اندازه میگرفتم ... قلب کوچولویی که ۵۰۰ بار در دقیقه میزنه ... از وقتی به دنیا اومدن خودم مراقبشون بودم ، خودم ازشون نمونه دی ان ای گرفتم ، خودم روشون تست انجام دادم ، حالا هم خودم دارم می کش... از وقتی که تصمیم گرفتم باهاشون حرف بزنم و براشون توضیح بدم که متاسفم ، که ناراحتم ، که برای دلیلی میمیرن (حتی اگه خودم اون دلیل رو باور نداشته باشم ) حس بهتری دارم ... خدایا کمکم کن ... راهی جلوی پام بذار ... خدایا ... چه قدر تمرکز کردن توی این اتاق سخته ... اتاقی که عزراییل توی اون هر لحظه قدم میزنه ...
شاید از اولین برخوردهام باهاش توی استخر بوده ! وقتی از آب میومدم بیرون و دراز میکشیدم زیر آفتاب . صداها انگاری از اون دور دورها میومدن ، صدای همهمه مردم ، صدای آب ، نامفهوم ولی آشنا... و بعد آروم آروم پلکام سنگین میشدن و خوابم میگرفت ... اون موقع ها فکر میکردم که به خاطر گرمای آفتاب یا به خاطر کوفتگی شناست ، ولی تازگیها فهمیدم که مال اون صداها بوده ! . توی تابستون ظهرها اگه فرصتی پیش می اومد که بتونم چرت بزنم ، خیلی خوب میخوابیدم ، فکر میکردم مال اینه که کار خاصی ندارم انجام بدم و ذهنم آزاده . ولی این اتفاق شبها نمی افتاد. الان فهمیدم که مال صدای کولر بوده که ظهرها روشن بود ولی شبا مامانم خاموشش میکرد ... . رفته بودیم نیو یورک ، خونه ی یکی از دوستامون. شب اول وقتی که صداهه شروع شد بد جوری از خواب پریدم، مخصوصا که نمی دونستم صدای چیه و ترسیدم ... ولی بعد از اون که میدونستم صدای هواکش شوفاژشونه راحت می خوابیدم . منی که این اواخر از شدت ازدهام توی ذهنم به ندرت میشه که صبح خسته و کوفته از تختم نیام بیرون ، اونجا راحتترین و عمیقترین خوابهای زندگیمو تجربه کردم !!! . فهمیدم که بهش میگن نویز سفید ! تعریفش هم اینه : نويز سفيد يک فرايند تصادفی است که چگالی طيف توان آن يکنواخت است و به عبارت ديگر شامل تمامی مؤلفه های فرکانسی، به نسبت يکسان است. بنابراين نويز سفيد می تواند به عنوان يک سيگنال مناسب برای اندازه گيريهای سيستمی مختلف مورد استفاده قرار گيرد. اینکه اینی که این میگه دقیقا یعنی چی رو دیگه از من نباید پرسید که از تخصص من خیلی دوره !! ولی میشه یه صدای تقریبا یکنواخت و بی معنی ، که گوش دادن به اون موجب میشه که ذهنت خالی شه و به هیچی فکر نکنی ... حکم صداهای توی رحم رو داره برای نوزاد ، واسه همینم وقتی توی گوش بچه پش پش پیش پیش میکنی خوابش میبره ، چون اون صداها رو براش تداعی میکنه . تازه اینجا خیلیها توی اتاق خواب بچه فن میزارن ... صدای دریا هم این طوریه ... و خیلی از صداهای طبیعی دیگه ... . نویز سفید از آشنایی با شما خیلی خوشحالم ...
- دریاچه رو ببین چه براق و ابی و خوشگله ... - اره ... این دریاچه انگاری آیینه حال و روز شهره ! . . نگاش میکنم ... مدتهاست که خاکستری و پر موج و گرفتست ... یه دنیا غم تو دلشه... بی قراره ... انگاری باید انبوهی از گل و لای رو پس بده بیرون تا دوباره ابی شه ، تا دوباره برق بزنه ... کجایی که ببینی این دریاچه ، آیینه روشنی از حال و روز دل منه ...