*
اگه بگم پل ، اولین چیزی كه به ذهنتون میرسه چیه؟ گذر ؟ مقصد ؟ وصل ؟
.
اولین عکس :هنوز پام رو روش نذاشته بودم ، یه لحضه وایسادم و نگاش کردم . وای ... چقدر منظره های اطرافش قشنگن ... یه کلیسای با شکوه با گنبد سبز ... رودخونه آروم و آبی ... و قلعه قدیمی و مرموز ، اونجا بالای کوه ... با وجود خنکی هوا ، هر چند قدم یه بار ، می ایستادم ، به لبه پل تکیه میدادم ، یه نفس عمیق میکشیدم و ...
- فکر کن اینجا اولین قرار زندگیت رو داشته باشی ، دوچرخه ات رو اینور پل ببندی ، تمام پل رو قدم زنان حرف بزنی ، انور پل توی قهوخانه یه چایی داغ بخوری و ...
- اه ... همون روز ، توی دیدار اول عاشق میشی ...
توی سالزبورگ هستیم ، شهر فیلم اشکها و لبخندها ، توی زادگاه موزارت ... یکی از بچه های تور میگه : منم اگه اینجا زندگی میکردم آهنگ میساختم !!
.
.
پل بروکلین رو یادتونه توی نیویورک ؟ واقعا هدفمون این بود كه رد شیم و بریم اونور ؟ نه ... میخواستیم با اون نوار بلند و سبز با همه عابرها و با همه دنیا حرف بزنیم ...
.
.
دومین عکس :این مدل
پلهاییه كه ژاپنیها توی مزرعه هاشون و توی روستاها روی جویهای باریک آب میساختن . پلهای زیگزاگ ... دو تا فلسفه پشت این طراحی هاست :
۱) معتقد بودن كه روح های پلید و انرژیهای منفی فقط میتونن روی خط صاف حرکت کنن ، پس وقتی از روی این پل رد شی نمیتونن دنبالت بیان .
۲) وقتی رسیدی به پیچ ، به بهانه دور زدن ، لحظه ای تامل کنی ، به اطرافت نگاه کنی ، صدای آب رو بشنوی ، سبزه هارو ببینی ، نسیم رو حس کنی ...
.
.
به نظرم زندگی مثل پله ... بعضیها عجله دارن زود از روش رد شن و به مقصد برسن ، ولی آیا واقعا مقصده كه مهمه ؟
.
حالا اگه بگم پل ، اولین چیزی كه به ذهنتون میرسه چیه؟
.
.
پ . ن . خیلی سعی کردم عکسهارو بزارم اینجا ولی نمیدونم چش بود كه نشد كه نشد ...