Forbidden Apple

 

Friday, December 31, 2004

* " ساعت بي‌عقربه "




آسمونو قسمش مي‌دم به تمام بادبادكا
به خندهُ شيرين عاشقا
كه تا صبح بباره و بباره
اونجايي كه من تموم مي‌شم و تو شروع مي‌شي ...
درختارو قسمشون مي‌دم به لونهُ پرنده‌ها
به تاب‌بازي بچه‌ها
كه سبز بشن و شكوفه بدن
اونجايي كه من تموم مي‌شم و تو شروع مي‌شي ...
دريارو قسمش مي‌دم به صدفاي رنگارنگش
به افق نارنجي دم غروب
كه با موجاش هيچ نقاشي‌اي رو از رو شنها پاك نكنه
اونجايي كه من تموم مي‌شم و تو شروع مي‌شي ...
گلهاي شب‌بو رو قسمشون مي‌دم به نوازش شبنم صبحگاهي
به آغوش گرم اشعه‌هاي خورشيد
كه بوسهُ هيچ پروانه‌اي رو رد نكنن
اونجايي كه من تموم مي‌شم و تو شروع مي‌شي ...
چشماي قشنگت رو قسم مي‌دم به اشك گرم دلتنگي‌هام
به سكوت لبخند مشتاقم
كه نگاهشونو از نگاهم نگيرن
اونجايي كه من تموم مي‌شم و تو شروع مي‌شي ...
چشمامو مي‌بندم و فكر ميكنم
اگه الان بميرم يا اگه زمان وايسه واسه هميشه
ديگه هيچ آرزويي ندارم
اونجايي كه من تموم مي‌شم و تو شروع مي‌شي ..

                   

|

Wednesday, December 29, 2004

* سري داستان‌هاي كوتاه از نويسندگان گمنام


ساكي كوچولو از چند وقت بعد از تولد برادرش پا را تو يك كفش كرده بود كه با او تنها باشد . پدرو مادرش زير بار نمي‌رفتند ؛ چون مي‌ترسيدند او هم مثل بيشتر دختر بچه‌هاي چهار پنج ساله حسودي‌اش بشود و بلايي سر بچه بياورد . ولي او هيچ نشانه‌اي از حسادت از خودش بروز نمي‌داد و با برادرش خيلي مهربان بود . دست‌بردار هم نبود و هر روز كه مي‌گذشت ، بيشتر اصرارمي‌كرد . عاقبت پدر و مادرش كوتاه آمدند و گذاشتند چند دقيقه با بچه تنها بماند . ساكي با خوشحالي رفت توي اتاق نوزاد و در را بست . لاي در كمي باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاو مي‌توانستند او را ببينند . ساكي آهسته رفت طرف نوزاد ، صورتش را چسباند به صورت او و پچ‌پچ‌كنان گفت : « ني‌ني جون ، برام تعريف كن كه خدا چه شكليه . من داره كم‌كم يادم مي‌ره . »

                   

|

* ! I love you TWO


يك شركت توليد كفش دو نفر بازارياب را به يك كشور افريقايي مي‌فرستد تا زمينه صادارات كفش به آن كشور را بررسي كنند . هنگامي كه آن دو وارد كشور مذكور مي‌شوند مشاهده مي‌كنند كه تمامي مردم آنجا پابرهنه هستند . بازارياب اولي پيامي به اين شرح به شركت مخابره مي‌كند : اينجا هيچ‌كس كفش نمي‌پوشد ، بنابراين تلاش جهت صدور كفش به اين كشور بي‌فايده است . همزمان بازارياب دوم نيز پيامي به اين شرح مخابره مي كند : فوق‌العاده است ، سريع محموله‌هاي كفش را ارسال كنيد ، به همه مي توانيم كفش بفروشيم .

                   

|

Tuesday, December 28, 2004

*


شده وسط روز يه دفعه همه‌چيز رو از يه زاويه ديگه ببيني ؟ حتي خودت رو . بگي اين يارو كيه ؟ احساس كني فقط يه دوربين فيلم‌برداري هستي . اون هم حتي نه ، با خودت بگي كه اصلاً اين تصويرها چيه ؟ بعد در عرض يك ثانيه انگار كه داشتي جلوتر از بدنت حركت مي‌كردي ، بياي عقب و عقب‌تر ، بري توي چشمت و برگردي تو تنت ؟

                   

|

* از «جرالد دبليو»



تلفن همراه جك هامر كله‌ي سحري توي استيشن فوردش در پاركينگ چهچه زد .
ادگار گفت :" باز هم همان كار را با تو دارم . ژاكلين فرار كرده و من خيلي عصباني‌ام ! "
جك هامر گفت : " نه من يكي نيستم ! حالم به هم مي خورد از بس رفتم دنبال جمع كردن زن‌هايي كه از دست شوهرهاي افسرده‌شان در رفته‌اند ! "
- " ببين روزي ششصد مي‌دهم . اين دفعه يك هزاري هم روش فقط نبايد مست باشد . حوصله ي پراندن مستي‌اش را ندارم ".
جك هامر گوشي را گذاشت و غلتي زد :" ژاكلين ! خوشگلم باز بايد بگرديم تو را پيدا كنيم اين دفعه بايد سر حال هم باشي ! "
-" به سلامتي…"
و ليوان ها به هم خورد .

                   

|

Monday, December 27, 2004

* X'mas-quake

لطفاً يكي به زمين تفهيم كنه كه با آهنگ Jingle Bells عربي نمي‌رقصن !!!

                   

|

* Scientist kid


براي چهلمين بار سيفون توالت را مي‌كشم و غرغركنان مي‌آيم مي‌نشينم روي مبل ، پيش بقيه .ـ « چي شده ؟ »ـ « هيچي ، از ديشب تا به حال فقط يك ليوان قهوه خوردم ، به اندازهء يك استخر پس دادم . خسته شدم ديگه . » شادي كوچولو مي‌گويد : « اينها تراوشات مغزته » . بعد كه مي‌بيند پدرش چپ‌چپ نگاهش مي‌كند ، سرخ مي‌شود و ادامه مي‌دهد : « راست مي‌گم . تو كتاب علوممون نوشته كه سلولهاي مغز بيشتر از همه جا قند مي‌سوزونن . وقتي قند مي‌سوزه آب توليد مي‌كنه . آب اضافه هم با جيش از بدن خارج مي‌شه . » حرفهايش كه تمام مي‌شود سرش را پائين مي‌اندازد و زير چشمي من و پدرش را مي‌پايد تا ببيند عكس العمل ما چيست .
.
***************
.

نشسته داره مشقهاي كلاس زبانش رو مي‌نويسه . مي‌گه يه سوال درباره كانگورو بگو بنويسم . مي‌گم سوالي كه هميشه درباره كانگورو برام مطرح بوده اينه كه : شب كه بچه كانگوروهه توي كيسه‌اش خوابه، بابا كانگوروهه چي‌كار مي‌كنه كه هم اون بيدار نشه ، هم مامان كانگوروهه نخوابه ؟

                   

|

* چي كار كنيم كه خونمونو باد نبره ؟؟!؟


                   

|

Sunday, December 26, 2004

* توي بازداشتگاه


روسپي اول گفت : من طراحي مي‌كنم . چند سالي مي‌شود . يعني نزديك چهار سال است . مي‌روم پيش بهترين استادي كه مي‌شد رفت . خب پول هم خوب مي‌گيرد ، ولي مي‌ارزد . طراح بدي نيستم . گاهي وقت‌ها هم از بقيه شاگردها كارم بهتر مي‌شود . ساز هم مي‌زنم . البته ساز زدنم به اندازه‌ي طراحي‌ام خوب نيست . براي دل خودم مي‌زنم . كلاس نرفته‌ام ، ولي استادي كارم را ديد و گفت كه مثل شاعري مي‌مانم كه سواد ندارد . يكي از قطعات خودم را برايش اجرا كردم . خوب گاهي هم آهنگ مي‌سازم . فيلم هم زياد مي‌بينم . تقريباً هر فيلمي كه اين طرف و آن طرف مطلبي درباره‌اش نوشته شود مي‌بينم . چند بار هم نقدهايي نوشته‌ام كه چاپ شدند . يكي از نقدهايم پارسال كلي شلوغ كرد . كتاب هم بالطبع زياد مي‌خوانم . يعني زندگي است و كتاب خواندن . دور اين يكي را هيچ جوري نمي‌شود خط كشيد .
روسپي دوم كه متعجب او را نگاه مي‌كرد گفت : من كه هيچ رقمه وقت اين كارها را ندارم و با لحن خودستايانه‌اي ادامه داد : آخه سرم خيلي شلوغ است .

                   

|

*


حاضرم ده سال از عمرمو بدم ولي دوباره مثل اون موقع‌ها بياي دنبالم و بريم ساعت‌ها قدم بزنيم … زير بارون بستني يخي بخوريم و به مردمي كه متعجب نگاهمون مي‌كنن بخنديم …. از بودنت آرامش از دست رفتمو دوباره پيدا كنم و انگشتاي باريك و سردم از دستاي مهربونت گرمي بگيرن … بهت احتياج دارم ، مي‌فهمي ؟؟؟
يادته مي‌خواستيم خيابون ولي‌عصرو از اون اولش تا آخر آخرش پياده بريم ؟ اون روزي كه اومدي دنبالم اين كارو مي‌كنيم ، اينو به خودم قول دادم …

                   

|

Saturday, December 25, 2004

*


تا حالا به دلتنگي‌هاي يه چراغ راهنما فكر كردين ؟ راستي چرا هميشه وقتي دختر همسايه از كنارش رد ميشه قرمز مي‌شه؟

                   

|

* The Mix-Up


يك پسر جوان ، يك آرايشگر و يك مرد كچل با هم سفر مي‌كردند .شبي در مسافرخانه‌اي كه مي‌خواستند بخوابند احساس خطر كردند و تصميم گرفتند به نوبت نگهباني بدهند.اول آرايشگر براي نگهباني بيدار ماند و آن دو نفر خوابيدند . در مدتي كه آرايشگر نگهباني مي‌داد براي اينكه خوابش نبرد تيغ و قيچي خودش را بيرون آورد و موهاي پسر را از ته تراشيد .وقتي كه نوبت به نگهباني پسر رسيد مرد آرايشگر او را از خواب بيدار كرد .پسر كه هنوز نيمه خواب و نيمه بيدار بود دستي به سرش كشيد و مويي روي سرش نيافت .گفت : «آرايشگر احمق را ببين چه اشتباهي كرده ، خاك بر سر به جاي من مرد كچل را براي نگهباني بيدار كرده است . »
.
.
Source: Leander Petzoldt. Deutsche Schwnke : Philipp Recalm Jun 1979

                   

|

Friday, December 24, 2004

*




به بهانه‌ي تولدش ... كه آمد , تا به جهانيان عشق را بياموزد ...

                   

|

*

ديروز پينوكيو رو ديدم...دربه‌در داشت دنبال پري مهربون مي‌گشت...پرسيدم چي شده ؟ گفت : يعني ميشه دوباره چوبي بشم ؟ از آدم بودن متنفرم…

                   

|

*

حشره‌ی سمج با پاهای خارخاری و لاک سفت از صبح به شلوارش چسبيده بود . می‌دانست با يک تکان می‌تواند بتکاندش تا بيفتد , ولی فکر کرد که يک موجود- يک نقطه‌ی ثابت - می‌توانست به او کمک کند تا تمرکزش را به دست آورد . دکتر گفته بود برای کنترل افکار و هيجانات پرت و پلايش به تمرکز احتياج دارد , گفته بود همه را جمع و جور کند تا بفهمد چه می‌خواهد و اول بايد چه کند . همسرش هم به او می‌گفت برای لذت رسانی بيشتر و ايجاد تاخير و کنترل احساسات رختخوابی بايد تمرکز کند . دکتر خانواده هم به او گفته بود که برای اجابت مزاج به موقع و پيشگيری از يبوست مزمن و در پی آن سرطان کلون و روده‌ی بزرگ و کوچک بايد مدتی روی دستشويی بنشيند و تمرکز کند. حالا راهش را پيدا کرده بود فقط نمی‌دانست چطور حشره را توی رختخواب ببرد يا جايی به سنگ توالت گيرش بدهد ...

                   

|

Thursday, December 23, 2004

*


ديگه مصمّم شده بودم كه بايد فاصله ها رو از بين ببرم . يه قدم من اومدم جلو، دو قدم تو رفتي عقب. يه قدم من اومدم جلو، دو قدم ديگه تو رفتي عقب . يه قدم من اومدم جلو ، دو ... ... قدم‌هام رو تندتر و تندتر كردم و تو از من بيشتر و بيشتر دور شدي . از پا افتادم . انگاري بين ما يه دنيا فاصله بود. به پشت سرم نگاه كردم . به رد پاهايم بر تك تكِ‌ لحظه ها ، كه هر چه‌قدر به جلو نزديك‌تر مي‌شدن ، سست‌تر و نااميدتر شده بودن . افسوس خوردم ، افسوس خوردم براي همهء روزهايي كه بي هيچ توجه‌اي به دنياي اطرافم فقط با يه فكر قدم زده بودم ، براي همهء‌ اون چيزهايي كه براي سبكبال شدن توي راه جا گذاشته بودم ... ... بايد باور كنم ، بايد باور كنم كه از خودم دور شدم . خيلي دور . بايد برگردم... ... يه قدم من مي‌رم عقب ، تو همون جا ايستادي . يه قدم من مي‌رم عقب ، بازم تو همون جا ايستادي . يه قدم من مي‌رم عقب، تو ... ... ...

                   

|

*


هر كاري كردم دستم به سيب رو شاخه بالايي نرسيد ، منم ايستادم جلوي درخت و هي بالا و پايين پريدم...داد زدم: دلتم بسوزه ... من هرچقدر دلم بخواد مي‌تونم حركت كنم ، اما تو چي؟ درخت خسيس ...!

                   

|

Wednesday, December 22, 2004

                   

|

*




مي‌گي بيا امشب روي تخت نخوابيم . مي‌گم باشه و يه پتو بر مي‌دارم و پهن مي‌كنم روي زمين . دراز مي‌كشي روش . ظرف كرم‌كارامل رو با يه قاشق بر مي‌دارم و مي‌يام اونجا . دستتو حايل مي‌كني زير سرت و نيمه‌خوابيده مي‌شي . يه قاشق از كرم‌كارامل بر مي‌دارم ، مي‌خوام بخورمش كه مي‌گي اول من اول من . لبخند مي‌زنم و قاشقو مي‌ذارم توي دهنت . با لذت مي‌خوريش . كلّي مزه‌مزه‌اش مي‌كني بعد قورتش مي‌دي . به ههمممم كردنت مي‌خندم و يه قاشق هم خودم مي‌خورم .
چراغ اتاق خاموشه . هوا كم‌كم داره تاريك‌تر مي‌شه . پرده اتاقو كشيديم و تنها روشنايي ، نور ماهه كه افتاده توي اتاق . همين جوري يه قاشق تو يه قاشق من كرم‌كاراملو مي‌خوريم ، تا ديگه كاملاً تاريك مي‌شه . منم دراز مي‌كشم ، جوري كه سرم روبروي سرته ولي پاهام خلاف جهت پاهاي تو ان . گرمي نفستو حس مي‌كنم . با صداي قشنگت آروم‌آروم برام حرف مي‌زني . دستامو مي‌ذارم دو طرف صورتت و با لبام دنبال لبات مي‌گردم ، مي‌بوسمشون ، سردي و شيريني كرم‌كاراملو گرفتن به خودشون ، چه‌قدر خوشمزه شدن . سرمو مي‌ذارم روي شونت ، دستامونو مي‌ندازيم دور گردن همديگه . هيچ‌چيز ديده نمي‌شه . فقط صداي نفسامون مي‌ياد …
چشمامو باز مي‌كنم ، داره سپيده مي‌زنه . اولين چيزي كه تو روشنايي صبح مي‌بينم صورت ناز توه . انگار نگاهمو حس كردي ، تو هم چشماتو باز مي‌كني . به جاي صبح‌بخير سرتو جلوتر مي‌آري و لبامو مي‌بوسي . لبخند مي‌زنيم . هيچ صدايي نمي‌آد . انگار زمان وايساده ، از اين دنيا فقط تو موندي و نگاهت و لبخندت …

                   

|

Tuesday, December 21, 2004

*


بعضي وقتا بايد چشمامونو رو همه‌چيز ببنديم و بريم . چون اگه نريم ديگه وجود نداريم ، ديگه خودمون نيستيم .
مثل اون موجي كه اگه نره ، ديگه موج نيست ، فقط آبه …

                   

|

* «پارادوكس»


كنفسيوس مي‌گه : در طبيعت به سمت هر چيزي مي‌ري از تو فرار مي‌كنه و از هر چي فرار مي‌كني به سمتت مي‌ياد .
و من مي‌گم : سخته آدم عاشق چيزي باشه كه براي رسيدن بهش بايد ازش فرار كنه …

                   

|

Monday, December 20, 2004

* « نقشينه »





انگار هنوز انار هم كه باشد و
عشق هم كه باشد و
هندوانه و خنده و خوشه خوشه ستاره هم كه باشد
شب‌هاي من
چيزي كم دارد .
هر شب بي تو
يلداترين شب سال است …

                   

|

Sunday, December 19, 2004

* «آن روي سكه»


ورژن نوشتاري
---------------
آدم‌‌ها به شوخي
به سوي قورباغه‌ها سنگ پرتاب مي‌كنند !
اما
قورباغه‌ها كاملاً جدي
مي‌ميرند !!
-اريك فريد-
.
ورژن گفتاري
--------------
ببخشين ، انگار انگشتم اشتباهي رو ماشه بود .
خب چيه حالا حرف نمي‌زني ؟ دلخور شدي ؟!

                   

|

Saturday, December 18, 2004

* Nothing is real but pain now


نوشته شده توسط ليلا جمعه، 12 دى، 1382
مي‌گم : « گوشي رو ببر نزديك دهنت ، نمي‌شنوم ! » مي‌گه : كم مونده قورتش بدم عزيزم ! » مي‌گم : « چي مي‌گي ؟ » مي‌گه : « گفتم دوستت دارم ! » مي‌گم : « چقدر صدا مياد شيشهء ماشين رو بكش بالا ! » مي‌گه : « آخه سرم بيرونه ، مي‌ترسم كنده بشه ! » مي‌گم : « ديوونه ! اين چيه گوش مي‌دي ؟» مي‌گه : « متاليكا ! دوست داري ؟ » مي‌گم : « نه ! »
I can't remember anything
Can't tell if this is true or dream
Deep down inside I feel to scream
This terrible silence stops me
مي‌گه : « هوا خيلي خوبه ! » مي‌گم : « مگه تو پشت فرمون نيستي كه كله‌ات رو بيرون كردي ؟ » مي‌گه : « نه عزيزم ، دوستمه ! » مي‌گم : « جلوي اون اينجوري نگو ! » مي‌گه : « از خودمونه ! »
Now that the war is through with me
I'm waking up, I cannot see
That there's not much left of me
Nothing is real but pain now
صداي لاستيك هاي ماشين مياد كه در اثر ترمز روي آسفالت كشيده مي‌شه سرش رو دوباره بيرون مي‌بره ( اينو مي‌شه از زياد شدن صداي ماشينها و كم شدن صداي موزيك فهميد ... ) و داد مي‌زنه : ماييدي گارو !!!! ( مي‌تونم تصورش كنم كه انگشت ميانيشو رو به راننده‌اي كه جلوي ماشينشون پيچيده گرفته ) ...........
مي‌گم : « با من بودي ؟ » مي‌گه : « نه عزيز ، مگه كسي با عشقش اينجوري حرف مي‌زنه ؟ من خيلي دوستت دارم ! » مي‌گم : « مستي ؟ » مي‌گه : « يه كم ! » مي‌گم : « دوستت چي ؟ اون كه پشت رل نشسته ؟ » مي‌گه : « اندازه ء من ! » مي‌گم : « خدا رحم كنه ! » مي‌گه : « اونم مسته ! » مي‌گم : « ولي وقتي تو اين حالت چيزي مي‌گي بيشتر باورم مي‌شه ، مستي و راستي ! وقتي قربون صدقه ام مي‌ري ........راستي ! هميشه مي‌خواستم اينو ازت بپرسم چرا اينقدر مي‌خوري ؟ » مي‌گه : « برا اينكه فراموش كنم …..»
دوباره صداي ترمز مياد ..........
Hold my breath as I wish for death
Oh please God, wake me
Back in the womb it's much too real
In pumps life that I must feel
But can't look forward to reveal
Look to the time when I'll live
Fed through the tube that sticks in me
Just like a wartime novelty
Tied to machines that make me be
Cut this life off from me
مي‌گم : « مي‌شه صداي ضبط رو كم كني ؟ خوب نمي‌شنومت ! » مي گه : « مي‌بندمش عزيزم ، وقتي صداي تو هست من خرم اگه چيز ديگه‌اي گوش كنم ! قربونت برم ! » مي‌گم : « چي رو مي‌خواي فراموش كني ؟ اين چيه ؟ بازم كه روشنش كردي؟ ...........................اين چيه ؟ .................»
اللّهم انّي اسئلك برحمتك الّتي وسعت كلّ شي ء
و بقوتك الّتي قهرت بها كلّ شيء
و خضع لها كلّ شيء و ذلّ لها كلّ شي ء
و بجبروتك الّتي غلبت بها كلّ شي ء
مي‌گم : «.....اين دوستته ؟ چه صدايي داره !!!! چش شد ؟ » مي‌گه : « گفتم كه مي‌خوام فراموش كنم ! مي‌خوام يادم بره…. اون دوستم رو كه تو اون عمليات عاشق اون دختره شده بود ، بايد مي‌ديديش ! فرداي روزي كه دختره رو با بيل مكانيكي دار زدن خودشو با حلقهء بسكتبال حلق آويز كرد ، بايد مي‌ديديش ! نمي‌فهمي من چي مي‌گم ! ..........»
.......من چيزي نمي‌گم
مي‌گه : « يه دوستي داشتم ، هم سن و سال خودم بود شبها با هم پشت مي‌داديم به خاكريز ستاره هامونو به هم نشون مي‌داديم ! ...يه شب وقتي آتيش شروع شد من دويدم .....آخه من تو تيم مدرسه مون قهرمان دو بودم ....ولي اون دويدنش خوب نبود و موند سعي كردم ببرمش ولي نشد ... فرداش كه رفتم سراغش جاي دستم هنوز رو صورتش مونده بود ........»
.......من چيزي نمي‌گم
....لرحمتك و يناديك بلسان اهل توحيدك
و يتوسلّ اليك بربّوبيتك يا مولاي فكيف يبقي في العذاب
و هو يرجو ما سلف من حلمك ام كيف تولّمه النّار...
مي‌گم : « دوستت چه صدايي داره ! دلمو ريش كرد ! » مي‌گه : « قربون دلت برم ! صداش مال گاز خردله ! مي‌دوني چيه ؟ » مي‌گم : « آره ،تو هم ؟ » مي‌گه : « من هم ! » مي‌گه : « گريه مي‌كني ؟ من فكر مي‌كردم دختر قوي‌اي باشي ! » مي‌گم : « منو ببخش ! » مي‌گه : « بابت چي ؟ » مي‌گم : « هميشه مست بودي ... فكر مي‌كردم تو كلّه‌ات فقط هوا باشه ....» مي‌گه : « من هميشه سعي مي‌كنم دلقك خوبي باشم ..ولي بعضي وقتا نمي‌شه ! مي‌دوني از كجا بر مي‌گردم كه حالم خرابه ؟ » مي‌گم : « مگه نگفتي باشگاه ؟ » مي‌گه : « نه ! ...بيمارستان ! دوستم داره مي‌ميره ! » مي‌گم : « اونم شيمياييه ؟ » مي‌گه : « آره ! يه دختر كوچولوي خوشگل و ماماني داره ! ........كاش مثل يه مرد بميره ...»
......من چيزي نمي‌گم
مي‌گه : « من ديگه رسيدم بعداً بهت زنگ مي‌زنم . » مي‌گم : « كجا ؟ » مي‌گه : « ببينم اين يارو چيزي براي خوردن داره ! ……..سپرده بودم برام بياره اگه آورده باشه برم بگيرمشون » مي‌گم : « تو كه همين الان هم حالت خرابه ! » بلند بلند مي‌خنده و خداحافظي مي‌كنه .......
Hold my breath as I wish for death
Oh please God, wake me
Now the world is gone I'm just one
Oh God help me Hold my breath as I wish for
Death
Oh please God, help me
Darkness Imprisoning me
All that I see
Absolute horror
I cannot live
I cannot die
Trapped in myself
Body my holding cell
Landmine Has taken my sight
Taken my speech
Taken my hearing
Taken my arms
Taken my legs
Taken my soul
Left me with a life in Hell

                   

|

Friday, December 17, 2004

*

عزيزترينم
با چه كسي مي‌خواهي زندگي كني؟ كسي كه با او مي‌تواني؟ يا كسي كه بدون او نتواني ؟ حتما مي‌داني كه اين دو چقدر فرق دارند، يا نمي‌داني؟ خودت مي‌داني كه آدمها دو دسته‌اند تو در كدام دسته هستي؟ آيا تو به هر كسي كه بتواني با او بماني راضي هستي؟ يا مي‌خواهي فقط با كسي باشي كه بدون او نمي‌تواني؟
اصلا تو اين عشق لعنتي را كه مي‌گويند چنين است و چنان است قبول داري؟ يا در آن دسته اي هستي كه فكر مي‌كنند فرق عشق با عادت مثل نشستن است با تمرگيدن؟ نمي‌داني؟ فكر نمي‌كنم بداني. نترس! من هم نمي‌دانم. اصلا مي‌داني، هيچ آدمي در تمام عمرش در يك دسته نمي‌ماند.
اصلا من ديگر برايم مهم نيست كه بدانم از كجا آمده‌ام يا آمدنم بهر چه بود. من فقط مي‌خواهم انتخاب كنم كه به سمت خانهء تو بيايم.

                   

|

Thursday, December 16, 2004

*


زندگي گاهي مثل اون بازيه ميشه كه بايد يك حلقه رو از توي ميله رد كني بدون اينكه حلقه به ميله برخورد بكنه و گرنه زينگگگگ زينگگگگگه اون بوقه با چراغِ‌ قرمزش كه خاموش و روشن ميشه در مياد ,‌همه اش بايد مواظب باشي كه اشتباه نكني اگه هم كردي از حد مجاز بيشتر نشه كه از بازي پرت ميشي بيرون. گاهي هم مثل چرخ فلكه , اولش كمي ميترسي و تو دلت خالي ميشه بعد كم كم لذت ميبري و آخرش هم سر درد ميگيري . گاهي وقتهاي ديگه مثل شطرنج ميشه و سالها و سالها دستتو ميزني زير چونه و به مهره ها خيره ميشي و نقشه ميكشي و بعد از قرني كه مهره رو جابه جا كردي بازم تضميني نيست كه كيش-مات نشي . گاهي هم مثل اينه كه توي چرخ فلكي و با يك دست بايد حلقه هه رو عبور بدي از طرفي نيم نگاهي هم به صفحه شطرنجه داشته باشي و حواست جمعش باشه و تو دلت هم هي بريزه پايين تازه بخواهي يكي رو هم "فرنچ كيس"‌ بكني . يك وقتهاي ديگه مثل اون يكي بازيه كه ... بازم بگم ؟ خوب آخر آخرش هم :
it doesn’t matter how good you play you finally will get kicked out of the play

                   

|

Wednesday, December 15, 2004

*


مي‌گم : رابطهُ بين قلب و دل مثل رابطهُ بين چشم و نگاه مي‌مونه .
مي‌گه : موافق نيستم . ولي نمي‌گه چرا ...

                   

|

*


هنگام غروب، مردي به روستا آمد و گفت كه پيامبر است. روستاييان او را باور نكردند و گفتند:"ثابت كن." مرد، باروي كهنه اي را كه روبرويشان بود ، نشان داد و پرسيد:"اگر اين ديوار سخن بگويد و پيامبري من را تصديق كند، باور مي‌كنيد؟"روستاييان گفتند:"به خدا سوگند كه باور مي‌كنيم!"مرد دست به سوي ديوار دراز كرد و گفت:"اي ديوار سخن بگو!"پس ديوار زبان گشود و چنين گفت:" اين مرد پيامبر نيست، فريبتان مي‌دهد، او پيامبر نيست."
.
.
خيرگي چشم افعي
رولنو ليوانلي
محمد امين سيفي اعلا
{هنوز هم چاپ نشده :) }

                   

|

Tuesday, December 14, 2004

*

. Some hearts are diamonds .
Hardest of all , worthiest of all

                   

|

*


دنيا ايستاد
دنيا به نظاره ايستاد و من
در آغوشت سبز شدم
و زندگي از ياد رفته را
زندگي كردم .

                   

|

Sunday, December 12, 2004

*




خستگي رو توي چشمات مي‌بينم . مي‌گم : « آخه بي‌انصاف چي‌كار مي‌كني با خودت ؟! بيا اينجا ، پيشِ خودِ خودم … » . دراز مي‌كشي و سرت رو مي‌ذاري روي پام . مي‌دوني ؟ منم خيلي خستم ، سعي مي‌كنم كه متوجه نشي ، ولي آخه منو خوب مي‌شناسي ، تو هم اونو توي چشماي من مي‌بيني ، ولي به روي خودت نمي‌آري كه من دلگير نشم .
با دو تا دستات دست چپمو مي‌گيري و مي‌ذاري روي قلبت . تپششو حس مي‌كنم . يه لحظه چشماتو مي‌بندي و يه نفس عميق مي‌كشي . با چشماي بسته چه‌قدر معصوم مي‌شي … با دست راستم موهاتو ناز مي‌كنم . چشماتو باز مي‌كني و ته ته چشمامو نگاه مي‌كني ، وقتي كه انعكاس نگاهامون اين‌طوري مي‌رسن به هم ، مي‌تونيم خيلي راحت عمق فكر همديگرو بخونيم . همزمان لبخند مي‌زنيم . هر دومونم داريم فكر مي‌كنيم كه كلمه‌ها چه‌قدر براي ابراز احساسات كردن حقيرن .. قد چند تا كتاب بايد حرف مي‌زديم تا به اندازهُ نصف اون نگاه يا اون لبخند عشقمونو مي‌رسوند ؟
بازم چشماتو مي‌بندي . نوك انگشت سبابمو آروم آروم مي‌كشم روي پيشونيت ، از روي بينيت رد مي‌شم و مي‌رسم به اون فرورفتگي بالاي لبت ، مي‌دوني كه خيلي دوستش دارم ، لبخند مي‌زني ، از روي اونم رد مي‌شم و مي‌رسم به لبات ، يه‌هو نوك انگشتمو گاز مي‌گيري . با همديگه مي‌خنديم ، از ته ته دل …

                   

|

Saturday, December 11, 2004

                   

|

* Our hearts' song


موقعي كه زل زده بودم به پليورت ، سرم داد كشيدي كه چرا وقتي حرف مي‌زني به چشمات نگاه نمي‌كنم . آخه داشتم فكر مي‌كردم اگه سرمو بذارم رو اون نوشته كوچيكه ، گوشم درست روي قلبت قرار مي‌گيره …

                   

|

Friday, December 10, 2004

                   

|

*


كاش خوابهايم را پاياني بود
يا لااقل تعبيري‌شان بود
كاش تعبير خوابهايم " تو" بود
...

                   

|

Thursday, December 09, 2004

*




تصور كن يه عالمه دونهُ شن داري . يه دونشو بذار روي يه سطح بزرگ , يكي ديگه بذار روش , و حالا يكي ديگه . همين‌جور اين كارو ادامه بده . دونه شن‌ها رو پشت سر هم بذار رو همديگه . حالا يه تلِ گندهُ شني داري , مثل يه تپه . يه دونهُ ديگه يذار روش , مي‌بيني ؟ بازم مثل يه تپست .
حالا شروع كن دونه‌ها رو يكي يكي برداشتن . يكي , دوتا , ده‌تا ... بهش نگاه كن , هنوزم شبيه يه تپست . اونقدر برشون دار تا از تپه هيچي نمونه .


مي‌توني دقيقاً بگي با گذاشتن كدوم دونه تپه كامل شد ؟ يا مي‌توني دقيقاً بگي با برداشتن كدوم دونه تپه از بين رفت ؟ مي‌توني مرزي بينشون تعريف كني ؟
وقتي كه دلت شروع مي‌كنه از دست كسي ناراحت شدن , دقيقاً همين‌جوريه . هيچ‌وقت نمي‌شه دقيقاً گفت كه كدوم رفتار يا كدوم حرف اون شخص باعث شد كه يهو ازش زده بشي و حتي ديگه نخواي ببينيش .
اين مثال فقط براي دلخور يا عصباني شدن نيست , مي‌تونه براي خيلي چيزاي ديگه هم صدق كنه , مثل دِپرِسد شدن , هيچ‌وقت نمي‌شه گفت كه دقيقاً چرا دلت گرفته ...

                   

|

*


‘مهربان ؟
مهربان آن است
كه گامش را موازي بر مي‌دارد
براي پر كردن صداي سكوت تنهايي
همراه كسي كه
در كارِ رفتن است ...‘

دلم گرفته , بدجوري گرفته .... تنهام , تنهاي تنها ...

                   

|

Wednesday, December 08, 2004

*

مي‌گن سريعترين ضربان قلب مال قناري‌هاست , با يه چيزي حدود 1000 تپش در دقيقه . آهسته‌ترين مال فيل‌هاست , با 37 تپش در دقيقه . يه روزي ازت مي‌پرسم كه چه‌جوري از اين فيل قناري ساختي .

                   

|

Tuesday, December 07, 2004

*


حرف حساب جواب ندارد.
جواب حرف ناحساب هم خاموشي‌ست .
طفلكي حق داشت كه هميشه سكوت مي‌كرد !

                   

|

* يه فيلم كوتاه


اتوبوس راه مي‌افته . مردم توي خيابونا تند و تند در حال حركتن . اتوبوسه توي ايستگاه‌هاي مختلف توقف مي‌كنه ، بعضي‌ها سوار مي‌شن و بعضي‌هاي ديگه توي ايستگاه مي‌مونن ، اما كسي پياده نمي‌شه .
اين اتوبوسِ مرگه …
آخرين صحنش اين‌طوريه كه درِ اتوبوس رو به دوربين باز مي‌شه …!

                   

|

Monday, December 06, 2004

* غريب آشنا


                   

|

                   

|

* نوستالوژي


اين نوع خاص خود‌آزاري انواع مختلفي داره ، گاهي اوقات يه موسيقي ، يه بو ، يه شعر … گاهي اوقات آلبوم عكسا يا دفتر خاطرات …دلمو و ذهنمو مي‌ندازم به جون هم ، خودمم يا مي‌شينم روي تخت و بالشتمو بغل مي‌كنم ، يا مي‌شينم روي راكينگ-چير و زل مي‌زنم به تابلوي روبروم ؛ نيم‌رخ كلز-آپ دختر سياه‌پوستي كه داره گريه مي‌كنه .
سالها با هم بازي كردن و نقاط ضعف و قدرت همديگرو خوب مي‌شناسن . يه بار ذهنم يه آس رو مي‌كنه و دلم از غم باختش تير مي‌كشه ، يه بارم دلم يه‌هو اواخر بازي حكم‌هاي توي دستش رو مي‌‌ندازه و اشك‌هاي ذهنم جاري مي‌شن . هر كدومشون هم كه ببرن يا ببازن نتيجه‌‌ش يه حس سوزاننده‌اي يه ته ته وجودم ، بالشتو محكمتر فشارش مي‌دم و اشكامو با ملافهُ روي تختم پاك مي‌كنم .
موسيقي ادامه پيدا مي‌كنه ، خواننده با تمام وجودش تلاش مي‌كنه كه پيچيدش كنه ، ولي عشقو حتي اگه فريادش هم بزني سادست و معصوم ، سادست و قشنگ .مثل يه فيلم صحنه‌ها مي‌يان جلوي چشمام ، صداها توي گوشام مي‌پيچن … ولي بوها رو معمولاً بايد بسازي ، كم پيش مي‌‌ياد كه خودشون بيان ، شايد دليل اينكه بيشتر هم انگولكت مي‌كنن همين باشه . از همه بدتر بارونه .
وايييي بارون بارون بارون … بدون چتر ، بدون كلاه ، با يه صورتي كه خيس مي‌شه از اشك ، مي‌زنم بيرون . اينجاست كه خودم مي‌افتم به جون هر دوتاشون ، طفلكي دلم و ذهنم با هم همبازي مي‌شن و رو در‌ روم در مي‌يان . بعد از اين همه سال مي‌دونم كه چه‌جوري بايد از پسشون بر بيام . ولي خوب كه فكر مي‌كنم مي‌بينم هيچ‌وقت ركوردي نداشتم . آخر سر چيزي كه مي‌مونه يه قلبه كه داره تير مي‌كشه ، اشكايي‌ان كه دارن بين قطره‌هاي بارون خودشونو پنهون مي‌كنن ، و منِ تنهام كه خيس خيس ، تو هجوم خاطره‌ها ، با يه ترانه توي گوشام ، بي‌هدف ، مسيرهاي آشناي زندگيمو مرور مي‌كنم .

                   

|

Sunday, December 05, 2004

*


مي‌گفت آدمها بدون آرزوهايشان هيچ هستند .
با خودم گفتم : افسوس … كاش تو بودي … آن‌وقت من ديگر هيچ نبودم .

                   

|

                   

|

*





سرمو انداخته بودم پايين و تند و تند راه مي‌رفتم . هوا سوز بدي داشت ، چشمام از شدت سرما پر اشك شده بود و همه‌جا رو توي مه مي‌ديدم .
يه‌هو وايسادم ، واييييييييييي چي مي‌بينم سه تا كيسهُ بزرگ پر از برگ …. برگ‌هاي زرد و نارنجي و قرمز …..
ديگه تو بقيهُ مسير سرما رو حس نمي‌كردم ، تمام ذهنم توي يه حياط بزرگ بود ، پر از درخت و روي زمينش پر از برگگگگگ . خوبت هم پيشت باشه …. با همديگه راه مي‌رين و مي‌دوين و مي‌خندين … بلند بلند مي خندين ، از ته ته دل … برگ‌ها زير پاتون خش و خش خورد مي‌شن … يه تل گنده از برگ‌خشكها گوشهُ حياطه ، دست همديگرو مي‌گيرين ، مي‌دويين و مي‌پرين روش … بلندتر مي‌خندين …
بخار نفستون توي هوا مي‌گه كه گرم گرمين … گرم و شاد … گرم و خوشبخت …

                   

|

Saturday, December 04, 2004

                   

|

*


عطر تو
فضاي خالي خيالم را پر كرده است .
باور كن
ديگر جاي سوزن انداختن هم نيست .

                   

|

* از « بيژن جلالي »


به ناگاه تو را مي‌نامم و با تو سخن مي‌گويم و به دستهاي خود مي‌نگرم كه پر از توست و در سر تا پاي خود تن تو را حس مي‌كنم ، نام تو در سرم مي‌پيچد كه رساتر از هاي و هوي دنياست .
ولي تو را به فراموشي مي‌سپارم ، چون باغباني كه گل‌ها را به سكوت باغ مي‌سپارد ، زيرا باز به سوي تو خواهم آمد ، زيرا به ناگاه تو را خواهم ناميد و با تو سخن خواهم گفت …

                   

|

Friday, December 03, 2004

*


تكه تكه مي‌شوم
تكه‌هاي اضافه را دور مي‌ريزم .
تكه‌ها تمام مي‌شوند .
تمام مي‌شوم .

                   

|

Thursday, December 02, 2004

*


خسته بودم . بالشتك رو از رو كاناپه برداشتم و گذاشتم زير سرم . تازه پلكام سنگين شده بودن كه حس كردم يه چيزي گردنمو قلقلك مي‌ده . يكي از پرهاي توي بالشت نوكش اومده بود بيرون . خوابيدم . خوابِ يه عالمه گنجشك كوچولو رو ديدم كه توي يه بالشت اسير شدن . بيدار كه شدم همشونو آزاد كردم . توي هاله‌اي از پرهاي سفيد وايساده بودم و باد اونها رو مي‌برد ...

                   

|

* به ياد «رويا» ، بيمارستان شريعتي.


آنشب صداي باد در جانم نپيچيد.......... آنشب دگر چشمان من دل را نمي‌ديد
آنشب كنار آدم از آن ميوه خوردم.......... در پيش چشمان خدا از شرم مردم
اي كاش آنشب دستهايم سخت مي‌شد.......... يا يك نفر كه مانع اين دست مي‌شد
اي كاش آدم يك كمي سرسختتر بود.......... اي كاش مي‌شد بي رخ ابليس آسود

از ته ته دلم اميدوارم كه هميشه همين‌طور لطيف و مهربون بموني .

                   

|

Wednesday, December 01, 2004

*


خيلي غصصصم شد ، غمم گرفت ، دلم گريه خواست ………
آخه چيكار مي‌كنين با بچه‌هاتون ؟؟؟؟؟
ليلاي بيچارهُ بيچاره …...

                   

|

*


خيلي فكر كردم كه به عنوان حرف اول ، اونم تو وبلاگي كه هنوز هيچكس نمي‌شناسدش ، چي بايد نوشت … ولي به هيچ نتيجه‌اي نرسيدم .
حدوداً سه ساله كه معتاد وبلاگ خوندنم ، هر چندوقت يه‌دفعه وسوسه مي‌شدم كه خودمم يكي داشته باشم ، ولي يه شكي ته دلم نمي‌ذاشت . بالاخره تصميم خودمو گرفتم و به خودم گفتم من كه عادت دارم هر‌از‌گاهي يه چيزايي بنويسم ، پس بذار يه دفتر خاطرات الكترونيكي دست‌و‌پا كنم…. تا ببينيم چطور مي‌شه .
خودت انگولكم كردي كه راش بندازم ، خودتم بايد هر روز بياي و بخونيش (دو نقطه دي + يه بوس محكممممم)
دليل اسم اينجا و رنگش (وقتي خورده‌كاريهاي باقيمونده هم تموم شدن) فقط و فقط تويي ….. كه حضورتو كنار خودم حس كنم ، عزيزييييييييييي من (يه بوس آبدار و خيسسس)
خيلي خيلي خيلي ممنونم گيگيليييييييييييي (لپ گلي + يه بوس محكممممم)

                   

|
As someone who has eaten forbidden apple, I should say it's so sweet and worthy to give the heaven for .

قهوه تلخ
آفروديت
ديوونه
استامينوفن
A Memoir Of Madness
زنانه ترين اعترافات حوا
بي واژه
نقاشي صداها
آقای الف
خانم شین
عاقلانه
روپوش سرمه ای
روياهاي من
آخرين فرصت
آبی
تبسم
سيب سرخ خورشيد
شقايق
سیاه مشق
نیلوفرانه
سپید مثل برف
برگهای خاطره
دوگانه
يه فنجون قهوه با گردو
پنجره
اورانوس
نیمه پنهان
دختر نارنج و ترنج


November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
August 2007
September 2007
October 2007
December 2007
March 2008
May 2008
October 2008
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
November 2012

Gardoon Persian Templates

[Powered by Blogger]

XML