*
سري داستانهاي كوتاه از نويسندگان گمنام
ساكي كوچولو از چند وقت بعد از تولد برادرش پا را تو يك كفش كرده بود كه با او تنها باشد . پدرو مادرش زير بار نميرفتند ؛ چون ميترسيدند او هم مثل بيشتر دختر بچههاي چهار پنج ساله حسودياش بشود و بلايي سر بچه بياورد . ولي او هيچ نشانهاي از حسادت از خودش بروز نميداد و با برادرش خيلي مهربان بود . دستبردار هم نبود و هر روز كه ميگذشت ، بيشتر اصرارميكرد . عاقبت پدر و مادرش كوتاه آمدند و گذاشتند چند دقيقه با بچه تنها بماند . ساكي با خوشحالي رفت توي اتاق نوزاد و در را بست . لاي در كمي باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاو ميتوانستند او را ببينند . ساكي آهسته رفت طرف نوزاد ، صورتش را چسباند به صورت او و پچپچكنان گفت : « نيني جون ، برام تعريف كن كه خدا چه شكليه . من داره كمكم يادم ميره . »