Forbidden Apple

 

Wednesday, August 26, 2009

*

دنیایی پر از اسمایلی
.
از تولد چند روز پیش هنوز چند تا بادکنک رو دیواره ، بادکنکهای زرد که روشون چشم و دهن سیاه دارن . چسبشون شل میشه و سه تاشون میافته زمین . میام که برشون دارم ولی انگاری با اون لبخند مهربونشون دارن ازم خواهش میکنن . دلم میسوزه و شوتشون میکنم گوشه اتاق تا بتونن چند روزی رو هم واسه خودشون بچرخن ...
میرن میرن گیر میکنن بین فضای دیوار و میز . کولر روشن میشه ،(دریچه کولرمون روی زمینه و به سمت بالا فوت میکنه!!) ، یهو چشمم میافته بهشون . غل خوردن رفتن روی دریچه ، با باد کولر رفتن بالا ، وای خدای من دارن میرقصن ، هی بالا پایین میشن و میز و دیوار نمیذارن که فرار کنن ، چه قدر نازن ...
.
.
روی انگشتای پام ، به سمت کف پا ، چشم و دهن کشیده! بعضیهاشون پاپیون دارن ، بعضیها دندون دارن ، یکی میخنده ، یکی متفکره ...
- بیا براشون اسم بذاریم!
- بیخیال !! ده تا اسم از کجا بیارم ؟!؟
- آسونه ! نانا نینی نونو ....
- به نظرت نانا و تاتا (دو تا شستها) زن و شوهرن ؟
- آره ... وای هشت تا بچه دارن!!
.
دراز کشیدم و دارم درس میخونم . میاد تو . انگشتامو تکون تکون میدم که یعنی نینی و توتو دارن سلام میکنن ...

                   

|

Monday, August 24, 2009

*


موزه هنرهای معاصر ... چه قدر این کلمه برام نوستالوژیکه ... البته از نوع پارک لاله اش !
این تلفیق هنر و علم رو دوست دارم ، بازی با نور و آیینه و سایه ، استفاده از قانونای فیزیک مثل وزن و انعکاس ، و داشتن اعتماد به نفس برای خلق و به نمایش گذاشتن فکرهای نویی که توی سرته ...
.
.
توی تابلوهای نقاشی دوتاشون بیشتر توجهمو جلب میکنن : توی یکیشون یه دختر خانم خوش اندامی بدون لباس سوار بر گورخری داره میتازه نکتش هم اینجاست که جای بیکینیش روی بدنش افتاده و شده ورژن انسانی همونی که سوارشه !
تابلوی بعدی دو تیکست که بغل هم گذاشته شده توی هر تیکه آقایی روی صندلی نشسته ، هر دو کف دستهاشون به حالت دعا بالاست ، یکی صورتش سفیده و دستاش سیاهن و بعدی برعکس صورتش سیاهه و دستاش سفیدن . این طوری تفسیرش میکنم که اونایی که آدمای خوبیین گاهی هرچه قدر هم که خداخدا میکنن دعاشون مستجاب نمیشه ولی خواسته آدمهایی که به نوعی رو سیاهن راحت بهشون داده میشه ...
.
.
کل اثر فقط یه راهروه ! روی سقفش لامپهای زرد کار گذاشته شده و نور زرد شدید باعث شده که دیوارها و سقف هم زرد دیده بشن . وقتی واردش میشیم ، در کمال تعجب میفهمم که بقیه چیزها مِن جمله ما سیاه سفید به نظر میایم !! یکی از جالبترین چیزهایی که توی عمرم دیدم ... انگاری وارد یکی از دستورهای فتوساپ شدی ، انگاری دیوارها یه دنیای مدرنن و بقیه عکسهای قدیمی ای هستن که اونجا دارن راه میرن ، انگاری سرزمین عجایبه ... وقتی میخواستی از در راهرو بری بیرون و وارد سالن بعدی بشی ، یه جایی بین مرز دو نور زرد و نور معمولی سالن نصف بدنت سیاه و سفید و نصف دیگش رنگی دیده میشد !
.
.
یه مسیر کوتاهه که تاریک تاریکه .. یه لحظه میترسم و میرم توی فاز دفاعی . آخه نمیدونی که هنرمند پیرو چه مکتبیه ، یهو دیدی داداییسم کار میکنه و هوس میکنه که اعتراضشو با غافلگیر کردن و ترسوندن بینندش بیان کنه . خوشبختانه هیچ اتفاقی نمیافته و میرسیم به یه اتاق . اتاق هم تاریکه ، همه جاش سیاهه ، یه پروژکتور از سقف آویزونه و نورش میتابه به قطره های خیلی ریز آبی که وسط اتاق ، فقط توی یه خط، داره از سقف میریزه . وای خدای من ... وسط اون آبشار کوچولوی بارونی یه رنگین کمان تشکیل شده که به خاطر حرکت قطره های آب مواج به نظر میاد ... دو تا فرشته خوشگل کوچولوی دوقولو ، بهشتی بودن منظره رو تکمیل کردن ...

                   

|

Monday, August 17, 2009

*

رفتیم حراج ، توی قسمت مربوط به وسایل کریسمس میرم سراغ جورابها و دو تاشونو بر میدارم .
- اینارو میخوای چیکار؟
- اینارو میزنی به دیوار و بابانویل میاد و توشون برات هدیه های کوچولو کوچولو میذاره !
- آره؟؟! وجود دارن ایشون ؟!؟
- کودک درونم دوست داره باور داشته باشه که بابانویل هست و تو هم اگه فکر کردی با این حرفها میتونی از زیر هدیه کریسمس من فرار کنی کور خوندی !!
.
شروع میکنم به فکر کردن در مورد این چیزهای خیالی و یه سری خرافه های رایج توی جامعه. از طرز تفکرم در مورد این موضوع خندم میگیره ، کاملا به اختیار انتخاب کردم که کدوماشونو باور داشته باشم و کدومارو نه ! مثلا همین بابانویل، دوست دارم فکر کنم که واقعا از دودکش میاد پایین و هدیه هامونو میذاره زیر درخت و میره ... وقتی به بچه ای میگم که دندون افتادشو بذاره زیر بالش چون پری دندون میاد و به جای دندونش بهش جایزه میده، از ته دلم میخوام که با جایزه ای که براش میگیرم غم و ترس افتادن دندونش رو فراموش کنه . انگلیسیهای قدیم باور داشتن که روحهای خوب توی درختها و چوب زندگی میکنن و این ضرب المثل بزنم به تخته (که معادل انگلیسیش هم هست) به این خاطر بوده که اون روحهای خوب رو صدا بزنن تا به کمکشون بیان ! خب حالا اگه انجام دادن این کار به اون آدم حس خوب میده چه اشکالی داره، بذار انجام بده . در مورد این سنگهای آبیه چشم نظر هم عینا همین طوری فکر میکنم . یا مثلا دوست دارم باور داشته باشم که اگه همون لحظه ای که شهاب سنگ داره رد میشه آرزو کنی براورده میشه یا اگه یه قاصدک دقیقا به سمتت بیاد بهت یه خبر خوب میرسه ... یا مثلا چه اشکالی داره اگه باور داشته باشیم که وقتی پشت سر یه مسافر آب میریزی مثل همون آب زلال و روون میره و صحیح و سالم بر میگرده ... خلاصه تمام این فیلترهایی رو که دنیای خشن و ماشینیمونو کمی تلطیف میکنن رو دوست دارم ...
.
ولی در مقابل از یه چیزایی مثل اگه از زیر نردبون رد شی بدشانسی میاره و اگه گربه سیاه ببینی بدشگونه و اگه قیچی باز و بسته کنی دعوا میشه و... فقط خندم میگیره ، خب مثل آدم بگن آقا جان خطرناکه، نردبون میافته رو سرت یا چه میدونم قیچی میره تو چشمت ! یه کارایی که دیگه واقعا مسخرست ، نمکدون رو میز چپه میشه برمیداره نمک میپاشه پشت سرش !! یه سری چیزا هم باورهای علمی غلطی هستن که بین مردم جا میافته ، مثلا اگه دم سبز گوجه فرنگی رو بخوری سرطان میگیری، در حالی که صرفا فیبره و مواد مضر خاصی نداره و در مقابل مثلا فکر میکنن که ترشی هر چه قدر بمونه بهتر میشه در حالیکه هر چه قدر میمونه ترکیبات سرطانزای توش بیشتر میشن !
.
اکثر این باورها صرفا نیروی تلقین و انرژیهای مثبت منفی یه که خودمون به خودمون میدیم ، پس چه اشکالی داره اگه همه بدهاشو حذف کنیم و خوباشو بذاریم بمونه تا یه کمی زندگیمونو نازتر کنه ؟

                   

|

Thursday, August 13, 2009

*


کوتاه تر اینکه :
خیلی جالبه وقتی مهمون همجنسگرا داشته باشی و همه هم اینو بدونن و خودشم با موضوع کاملا راحت باشه و هی هم با پسرهای جمع شوخی کنه و تیکه بندازه و همه بخندن !!
.
.
.

طولانی تر اینکه :
- این هفته باران شهاب سنگه و اتفاقا اوجشم امشبه ، بریم ببینیم ؟
- معلومه که بریم ...
.
به همه ایمیل زدیم که هرکی دوست داره باهامون بیاد ، ولی فقط یه نفر همراهمون شد . نصفه شبی راه افتادیم به سمت بیرون شهر، به سمت جایی که روشنایی و شهریتش کمتر باشه تا بلکه بشه اونجا تاریکی آسمونو دید ...
- توی سایت رصدخونه نوشته بود که روی زمین دراز بکشین و انقدر به آسمون نگاه کنین تا چشمتون به تاریکی عادت کنه ، اونوقت میبینینشون .
- احیانا ننوشته بودن که قبلش قرص اکسی چیزی هم بخورین ؟
- بچه ها بیاین کم نیاریم اگه شهاب هم ندیدیم هواپیماهارو بشماریم و فکر کنیم که شهاب بودن !!
در حین خنده احساس میکنم که خط سفید روشنی از روبه روم رد شد با هیجان ابرازش میکنم...
- این همون توهمیه که داشتم میگفتم !!!
- اِاِاِ ... خیلی بدجنسین ...
میرسیم به یه جای مناسب و ماشینو نگه میداریم . از اونجایی که چمنها خیسن ، میریم کنار جاده ، سه تایی دراز میکشیم رو آسفالت و خاک اون بغل . زل میزنیم به آسمون . در کمال ناباوری میبینیمشون ...
- وای خدای من ... خیلی قشنگه ... درست مثل کارتوناست ...
خطهای سفید نورانی در کسری از ثانیه میومدن و رد میشدن ... ماه اونشب هم خیلی قشنگ بود، یه نیم دایره زرد که ابرها دایره وار دورشو گرفته بودن ، ولی شهاب سنگهای کوچولو انقدر جالب و ناز بودن که ماه اصلا به نظرت نمی اومد. نگاهشون کردیم و آرزو کردیم ، نگاهشون کردیم و از بزرگی دنیا و کهکشانها و مرگ ستاره ها حرف زدیم ، نگاهشون کردیم و حرفهای شاعرانه زدیم ...
.
شهابهای سنگی تپلی ، ممنونم که بهانه ای شدین تا یه شبو چشممون فقط به آسمون باشه ...

                   

|

Thursday, August 06, 2009

*


بهانه مشترک تمام آدمهایی که اونجا جمع شده بودن ، گردی کامل ماه بود و شادی ... توی زمین چمنکاری شده کنار ساحل دایره وار نشستیم روی زمین ، یک عالمه طبل و سازهای محلی ساده اوردن ، حتی دیجریدو هم هست ! اولش فقط هله هوپ بازی میکنن . ما هم امتحان میکنیم ، قبلا ها نمیتونستم بچرخونمش و زودی میافتاد ولی اینبار هی میچرخه و من هی ذوق میکنم ...
هوا تاریک میشه و ماه در میاد ... همه نوازنده ها دارن یه ریتم ساده ولی دلنشینی رو میزنن ... رقصنده های آتیش میان وسط . یکی چوبی دستشه که دو سرش آتیشه ، یکی هله هوپ شعله دار دور کمرشه ، یکی ... صدا ، همون موسیقی بومیهاست ، ولی اینبار به جای اینکه دور آتیش برقصن ، این آتیشه که دور اونها داره میرقصه ... چند نفری جلوی نوازنده ها ایستادن و دارن با تکونهای خاصی میرقصن . ریتم آهنگ جوریه که ناخودآگاه دوست داری باهاش یکی بشی . اکثر تماشاچیها هم همونجوری به حالت نشسته دارن خودشونو تکون تکون میدن ... بدون اینکه نگاه کسی یا نظر کسی براشون مهم باشه .... یکی از خانمهای رقصنده دستهاشو جور خاصی بالا گرفته ، یه لحظه به نظرم میاد که داره عبادت میکنه ، یاد صوفی ها میافتم ، پیروهای مولانا ، که هنوزم توی ترکیه هستن و یکی از قسمتهای مراسم مذهبیشون همانا چرخیدن دور خودشونه با ریتم ساده و صمیمی آهنگ و از خود بیخود شدن و ... از انرژی زیادی که توی محیط در گردشه احساس سرمستی میکنم ...
.
میریم کنار ساحل . انعکاس مهتاب توی آب زیبایی اون شب رو تکمیل میکنه ...




پ.ن.این فیلم ماله پارساله ، ولی امسال هم مثل همین بود !

                   

|

Tuesday, August 04, 2009

*



بیشتر از هر جای دیگه ای دلم برای حافظیه تنگ شده ... مخصوصا اگه شب باشه و روشن شدن چراغها حالت ملکوتیشو بیشتر کنه ... بهش قول داده بودم ، وقتی به مزارش برم بوسه به سنگش بزنم ، همین کارو هم کردم ... سبک و آروم نشسته بودم روی اون پله ها ، برای هر کسی که توی اون چند دقیقه از پس ذهنم گذشت به دیوانش تفال زدم ، آخر از همه برای خودمون ... چه قدر قشنگ و درست جوابمو داد . همون موقعی که داشتم غزلشو میخوندم یه قاصدک پرواز کنان اومد و چسبید به دامن بلندی که تنم بود . گذاشتمش لای کتاب ، توی صفحه همون غزل ...
.
.
تقاضانامه ها رو گرفته بودیم دستمون و توی پیاده رو منتظر ایستاده بودیم تا آخرین مهمونا هم بیان بیرون . آخه بهمون اجازه نداده بودن که توی ساختمون از مردم امضا بگیریم . یه تقاضانامه از سازمان ملل برای رسیدگی به این اوضاع اخیر و ...
یه آقای نسبتا تپل تقریبا کچل روی یه پاش تکیه داده بود به دیوار و داشت یه آواز قشنگی رو میخوند . وقتی متوجه شد که داریم بهش گوش میدیم صداشو بلندتر کرد . نمیفهمیدم به چه زبونیه . آهنگ که تموم شد گیگیلی ازش پرسید : عاشقانه بود ؟ با یه لبخند مرموزی نگاهمون کرد و هیچی نگفت . من گفتم شایدم مذهبی بود . گفت : هر دوتونم درست گفتین ، یه آهنگ مذهبی عاشقانه بود . پرسیدم به چه زبونی بود ؟ گفت : سانسکریت ! خیلی قدیمیه ... مکثی کرد و ادامه داد : شما ایرانیها که حافظ رو دارین ، به جای اینکه این سخرانیها و جلسه هارو ترتیب بدین ، اگه واقعا میخواین آمریکاییها با فرهنگتون آشنا شن تشویقشون کنین که شعرای حافظ رو بخونن ! و بعد شروع کرد یکیشونو از حفظ گفتن ... چه قدر ترجمه انگلیسیش برام غریب بود ، ولی لحن پر احساسش نشون میداد که خیلی خوب تونسته باهاش ارتباط برقرار کنه ...
.
.
راستی ، چرا توی این شهر پر قاصدک هیچ خبر خوبی به من نمی رسه ؟؟

                   

|

Monday, August 03, 2009

*

اول اینکه :
ساعت چهار و نیم صبح بود . رفتیم کنار ساحل ، نسیم خنکی داره میوزه . تکیه دادیم به سکوهایی که کنار ساحله . درست روبه رومون یه برج فانوس دریاییه ، هیچ چیز دیگه ای توی افق دیده نمیشه ، انگاری که اون فانوس مرکز دنیاست ... نیمه ی دور آب موجهای خیلی ریز داره ولی نیمه ی جلوترش آرومه . فلق نارنجی قرمزی توی آسمونه که سایش افتاده توی قسمت آرومتر آب ... خدای من ... سطح آب مثل شیشه شده ، داره می درخشه ، مثل آیینه شده ... تکیه زدم بهش ، از پشت بغلم کرده و توی گوشم داره آواز میخونه . توی اون خنکای سحرگاهی از نفسش گرم گرم میشم ... اول یه نور قرمزی از اون ته ته افق میزنه بیرون ، و بعد آروم آروم گردی کاملش میاد بیرون ، انگاری که توی تمام این مدت توی آب قایم شده بوده ...
داریم بر میگردیم . نور خیره کننده خوشید انقدر زیاد شده بود که حالا هم هرجا رو نگاه میکنم خودشو میبینم !
.
.
.
دوم اینکه :
داشتم یه فیلم بامزه نگاه میکردم . توی کل فیلم ، وقتی شخص جدیدی معرفی میشد به چندتا نکته خیلی خاص از اون آدم اشاره میکردن ، یه چیزهایی مثل عادتهای رفتاری یا ویژگیهای شخصیتی ، یه چیزهایی که خاص اون آدمه و توی بقیه افراد کمتر ممکنه که اون چیز رو پیدا کنی . مثلا شخصیت اصلی داستان عادت داشت وقتی وارد مغازه ای میشد دستشو توی گونی حبوبات و غلات فرو میبرد و از تماس اونها با پوست دستش لذت میبرد ، یا یه خانمی بود که ...
داشتم به اون چیز توی خودم و توی اطرافیانم فکر میکردم . چندتاشونو پیدا کردم : مثلا خودم وقتی که دارم جایی راه میرم که کاشی کاری شده یا جدول بندی داره ، ناخودآگاه پامو جوری میذارم که همه قدمهام یا بیفته روی خط یا همشون توی کادر کاشیها باشن ! گیگیلیم همیشه میاد عکسهای روی یخچالو جابه جا میکنه و طوری میچینه که لبه هاشون با هم موازی باشن ، همین کارو با حصیر روی کابینت هم میکنه ، کجش میکنه تا با لبه سینک ظرفشویی موازی باشه ! خواهرم هر وقت دست آدمو میگیره ، البته افراد صمیمیو ، ناخناشو میبره زیر ناخنهای اون آدم !! یه عزیز نازی هر وقت تسبیحی رو بر میداشت اول اونو جمع میکرد توی مشتش و کمی فشارش میداد !
توی وجود خودم نتونستم خیلی کشفشون کنم چون احتمالا ناخودآگاهن و اصلا متوجهشون نیستم . شماها عادت خاصی از من ندیدین که مال خود خودم باشه ؟ اون چیز توی وجود شما چیه ؟

                   

|
As someone who has eaten forbidden apple, I should say it's so sweet and worthy to give the heaven for .

قهوه تلخ
آفروديت
ديوونه
استامينوفن
A Memoir Of Madness
زنانه ترين اعترافات حوا
بي واژه
نقاشي صداها
آقای الف
خانم شین
عاقلانه
روپوش سرمه ای
روياهاي من
آخرين فرصت
آبی
تبسم
سيب سرخ خورشيد
شقايق
سیاه مشق
نیلوفرانه
سپید مثل برف
برگهای خاطره
دوگانه
يه فنجون قهوه با گردو
پنجره
اورانوس
نیمه پنهان
دختر نارنج و ترنج


November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
August 2007
September 2007
October 2007
December 2007
March 2008
May 2008
October 2008
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
November 2012

Gardoon Persian Templates

[Powered by Blogger]

XML