*

موزه هنرهای معاصر ... چه قدر این کلمه برام نوستالوژیکه ... البته از نوع پارک لاله اش !
این تلفیق هنر و علم رو دوست دارم ، بازی با نور و آیینه و سایه ، استفاده از قانونای فیزیک مثل وزن و انعکاس ، و داشتن اعتماد به نفس برای خلق و به نمایش گذاشتن فکرهای نویی که توی سرته ...
.
.
توی تابلوهای نقاشی دوتاشون بیشتر توجهمو جلب میکنن : توی یکیشون یه دختر خانم خوش اندامی بدون لباس سوار بر گورخری داره میتازه نکتش هم اینجاست که جای بیکینیش روی بدنش افتاده و شده ورژن انسانی همونی که سوارشه !
تابلوی بعدی دو تیکست که بغل هم گذاشته شده توی هر تیکه آقایی روی صندلی نشسته ، هر دو کف دستهاشون به حالت دعا بالاست ، یکی صورتش سفیده و دستاش سیاهن و بعدی برعکس صورتش سیاهه و دستاش سفیدن . این طوری تفسیرش میکنم که اونایی که آدمای خوبیین گاهی هرچه قدر هم که خداخدا میکنن دعاشون مستجاب نمیشه ولی خواسته آدمهایی که به نوعی رو سیاهن راحت بهشون داده میشه ...
.
.
کل اثر فقط یه راهروه ! روی سقفش لامپهای زرد کار گذاشته شده و نور زرد شدید باعث شده که دیوارها و سقف هم زرد دیده بشن . وقتی واردش میشیم ، در کمال تعجب میفهمم که بقیه چیزها مِن جمله ما سیاه سفید به نظر میایم !! یکی از جالبترین چیزهایی که توی عمرم دیدم ... انگاری وارد یکی از دستورهای فتوساپ شدی ، انگاری دیوارها یه دنیای مدرنن و بقیه عکسهای قدیمی ای هستن که اونجا دارن راه میرن ، انگاری سرزمین عجایبه ... وقتی میخواستی از در راهرو بری بیرون و وارد سالن بعدی بشی ، یه جایی بین مرز دو نور زرد و نور معمولی سالن نصف بدنت سیاه و سفید و نصف دیگش رنگی دیده میشد !
.
.
یه مسیر کوتاهه که تاریک تاریکه .. یه لحظه میترسم و میرم توی فاز دفاعی . آخه نمیدونی که هنرمند پیرو چه مکتبیه ، یهو دیدی
داداییسم کار میکنه و هوس میکنه که اعتراضشو با غافلگیر کردن و ترسوندن بینندش بیان کنه . خوشبختانه هیچ اتفاقی نمیافته و میرسیم به یه اتاق . اتاق هم تاریکه ، همه جاش سیاهه ، یه پروژکتور از سقف آویزونه و نورش میتابه به قطره های خیلی ریز آبی که وسط اتاق ، فقط توی یه خط، داره از سقف میریزه . وای خدای من ... وسط اون آبشار کوچولوی بارونی یه رنگین کمان تشکیل شده که به خاطر حرکت قطره های آب مواج به نظر میاد ... دو تا فرشته خوشگل کوچولوی دوقولو ، بهشتی بودن منظره رو تکمیل کردن ...