*
دلم خیلی گرفته ... انقدر گرفته که حتی گریمم نمیاد ...
.
ابرهای سفید تپلی ... وانتهایی که بارشون جعبه های گله ... بنفشه , مینا , نرگس ... شکوفه های کوچولویی که بوی فانیفکس میدن ... برگهای تازه درومده شمشادها ... همچین که دلم بالهاشو باز میکنه تا از دنیای اطرافم کنده بشه و با این همه نشونه قشنگ پرواز کنه , دوباره چشمم میافته به سبزه ها و ماهی کوچولوها و تخم مرغ رنگی ها و تلپی با سنگینی اشکم میخوره زمین ...
.
ولی دقیقا نمیدونم که چرا دلم گرفته , شایدم جریان همون
دونه شنها باشه ... چیزای کوچولو کوچولو جمع شدن رو هم و حسابی خستم کردن ...
.
برای اولین بار احساس میکنم که احتیاج دارم نوروزو بزم سفر , و متاسفانه برای اولین بار اصلا وقتم آزاد نیست , 8 روز پخش و پلا کشیکم :( هرچند فکر نکنم خیلی هم فرقی میکرد .
.
دلم خدا میخواد ... مثل
اون موقعها ... بدجوری نیاز دارم که
آغوششو احساس کنم ... پناهشو ...
.
دلم تنگه ...