Forbidden Apple

 

Saturday, March 25, 2006

*

توی سلول یه سری رشته ها و لوله هایی وجود داره که با آرایش خاصشون اسکلت سلولی رو میسازن , یعنی باعث استحکام سلول میشن و توی تغذیه , حرکت , تقسیم و شکل سلول نقش دارن . اسکلت سلولی رو فقط با میکروسکوپ الکترونی و اونم با یه سری رنگامیزیهای خاص میشه دید . در سال 1928 (که هنوز میکروسکوپ الکترونی اختراع نشده بود ) آقایی به نام Koltzoff به طرز عجیبی این اسکلت رو با میکروسکوپ نوری میبینه و درست ساختمونی رو گزارش میکنه که بدون هیچ اشتباهی مطابقت داره با گزارشات میکروسکوپ الکترونی چندین سال بعد !! البته اون موقع کسی حرف اونو قبول نکرد و گفتن که شاید رسوب رنگ بوده یا محصول واکنش تثبیت کننده ها بوده . تا اینکه سال 1977 آقای Cohen به کمک میکروسکوپ الکترونی گفته های اونو تایید میکنه .
واقعا جریان چی بوده ؟ آیا Koltzoff با استدلالهای منطقی به این نتیجه رسیده که یه همچین چیزی باید وجود داشته باشه ؟ پس چطوریه که حتی جزییات رو هم درست گفته ؟ آیا بهش وحی شده یا اینکه عطیه الهی خاصی داشته ؟ آیا از آینده برگشته بوده یا قدرت پیشگویی داشته ؟ آیا چشمهاش ویژگی عجیبی داشتن و از لحاظ فیزیولوژیک طراحی متفاوتی داشتن ؟ پس چرا چیزای دیگرو گزارش نکرده مثلا آرایش ژنهارو ؟ یا آیا ... ؟

                   

|

Monday, March 20, 2006

*

دشت، یک کیک بزرگ
درخت ها، هزار شمع
برگ ها، هزار شعله
چند ساله میشود بهار؟

                   

|

Thursday, March 16, 2006

*

دلم خیلی گرفته ... انقدر گرفته که حتی گریمم نمیاد ...
.
ابرهای سفید تپلی ... وانتهایی که بارشون جعبه های گله ... بنفشه , مینا , نرگس ... شکوفه های کوچولویی که بوی فانیفکس میدن ... برگهای تازه درومده شمشادها ... همچین که دلم بالهاشو باز میکنه تا از دنیای اطرافم کنده بشه و با این همه نشونه قشنگ پرواز کنه , دوباره چشمم میافته به سبزه ها و ماهی کوچولوها و تخم مرغ رنگی ها و تلپی با سنگینی اشکم میخوره زمین ...
.
ولی دقیقا نمیدونم که چرا دلم گرفته , شایدم جریان همون دونه شنها باشه ... چیزای کوچولو کوچولو جمع شدن رو هم و حسابی خستم کردن ...
.
برای اولین بار احساس میکنم که احتیاج دارم نوروزو بزم سفر , و متاسفانه برای اولین بار اصلا وقتم آزاد نیست , 8 روز پخش و پلا کشیکم :( هرچند فکر نکنم خیلی هم فرقی میکرد .
.
دلم خدا میخواد ... مثل اون موقعها ... بدجوری نیاز دارم که آغوششو احساس کنم ... پناهشو ...
.
دلم تنگه ...

                   

|

Wednesday, March 08, 2006

*

شب شده بود .
موجها آرام آرام
از دل دریا بالا آمدند
و قرص روشن ماه هم
از پشت ابرها
*
موج ها سر و دست شکستند
برای الاکلنگ
با ماه !

                   

|

Friday, March 03, 2006

*

در پیاده رو
سایه پرنده ای نشست
روی سایه درخت .
بچه گربه ای از آن طرف
رسید ,
جست زد به روی سایه پرنده
ناگهان .
هر چه جست و خیز کرد
در میان پنجه های خود
پرنده ای ندید .
چند لحظه بعد , نا امید
راه خویش را کشید و
رفت .
آن پرنده همچنان نشسته
بود ,
بی خیال
روی شاخه درخت .

                   

|
As someone who has eaten forbidden apple, I should say it's so sweet and worthy to give the heaven for .

قهوه تلخ
آفروديت
ديوونه
استامينوفن
A Memoir Of Madness
زنانه ترين اعترافات حوا
بي واژه
نقاشي صداها
آقای الف
خانم شین
عاقلانه
روپوش سرمه ای
روياهاي من
آخرين فرصت
آبی
تبسم
سيب سرخ خورشيد
شقايق
سیاه مشق
نیلوفرانه
سپید مثل برف
برگهای خاطره
دوگانه
يه فنجون قهوه با گردو
پنجره
اورانوس
نیمه پنهان
دختر نارنج و ترنج


November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
August 2007
September 2007
October 2007
December 2007
March 2008
May 2008
October 2008
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
November 2012

Gardoon Persian Templates

[Powered by Blogger]

XML