نشسته بود روي زمين و تكيه زده بود به ديوار , منم نشسته بودم توي بغلش . زل زده بودم به بوم سفيدي كه روي ديوار روبهرويي بود . لپمو بوس كرد و پرسيد :
- به چي فكر ميكني خانومي ؟
لبخند زدم و دستشو محكم گرفتم . - اگه ميدونستي كه اين بوم جادوييه و هر منظرهاي كه روش بكشي ميتوني بري توش ... چي ميكشيدي ؟
- امــــــــــم , سوُال خيلي سختيه ... فكر كنم دريا ميكشيدم , و طرف ديگش جنگل , با يه كلبهُ چوبي كوچولو ...
- آخـــــي ... خب اين منظرهُ خيلي نازيه , ولي يه چيز خاصتر بگو , آخه اينو تو واقعيت هم ميشه راحت پيدا كرد , و به علاوه خيليها ممكنه كه همينو بكشن .
- فكر ميكني چند نفر از كسايي كه اين سوُالو بشنون , اولش خوب فكر كنن و بعد بتونن درست انتخاب كنن كه چي ميخوان بكشن ؟
- امـــم , احتمالاً خيلي كم ... ميدوني ؟ مثل پاككن كوچولوي سر مداد نوكي ميمونه , ديدي ؟ يه سريها حيفشون ميآد كه ازش استفاده كنن و اونقدر نگهش ميدارن كه يا گم ميشه , يا مدادِ ميشكنه يا ... بعضيها هم انقدر گازش ميزنن و انقدر ميندازنش زمين كه طفلي كثيف و پاره پوره ميشه ... خيلي كمن كسايي كه درست ازش استفاده ميكنن .
- خب , من اگه يه همچين تابلويي داشته باشم كه بتونه يكي از آرزوهامو برآورده كنه , حرومش نميكنم .
- واسه همينم ميگم يه چيز خاص بگو ...
- شايد اون امامزادهاي رو بكشم كه يه بار راجعبهش نوشته بودي ...
يه لبخند كشدار ميزنم , به نظرم يه آرزوي قشنگ ميآد ... بعد فكر ميكنم چيزي كه افراد مختلف روي اون تابلو ميكشن ارتباط خيلي مستقيمي با روحيات و دلشون داره ... محكمتر بغلش ميكنم و توي دلم بهش افتخار ميكنم كه اينقدر خوب و پاكه ... حالا توي سكوت نشستيم , هر دومونم داريم به اون تابلو نگاه ميكنيم . فكرهاي زيادي از توي سرم ميگذره ...فكر ميكنم اگه نقاشيتو با رنگ سفيد بكشي , طوري كه از دور هيچي روش ديده نشه , از كجا ميتوني بگي كه بوم خاليه يا پرِ پر ... مثل موقعي كه انقدر با گچ سفيد روي تختهسياه مينويسي كه سفيد سفيد ميشه و ديگه نميتوني بخونيش ... انگار هر دومونم داريم به يه چيز فكر ميكنيم , با هم بلند ميشيم و ميريم به سمت بوم . هر كدوممون يه قلممو بر ميداريم و ميزنيم توي رنگ سفيد ... دو تا بال ميكشيم ... دستهاي الهي ... آغوش خدا ... كه ما رو براي هميشه بگيره توي پناه خودش ... دست همو ميگيريم ... صداي پاره شدن پارچهُ بوم سكوت اطاق رو ميشكنه ... ميريم تو ...