Forbidden Apple

 

Thursday, January 28, 2010

*



چمدان خاطراتم را
همین جا در همین اتاق
خالی میکنم
کمرم درد گرفته از سنگینی اش .
شاید روزی ، باز چمدانم را پر کنم
اما اکنون می خواهم سبک سفر کنم
مثل دانه های حیرت انگیز برف ...
.
به دعا ایستاده اند
با لباسهای سفید
درختان !
با آنها همراه میشوم .
باد نفسمان را تا ملکوتت خواهد آورد ،
قول داده است ...

                   

|

Friday, January 15, 2010

*

وای دیوانه شدم !! ساعت ازمایشگاهمون روی ۹ خوابیده ، ساعت راهرو طبقه خودمون سه ساعت عقبه ، ساعت راهرو طبقه پایین کلا روی ۵ مونده و ساعت اتاق کنفرانس گمونم ۴ ساعتی جلو باشه !!!!! حالا تکلیف منی که ساعت نمیبندم و دستام توی دستکش آلودست و نمیخام بهموبایلم دست بزنم چی میشه وقتی باید سر وقت دارو بخورم ؟؟؟
یاد اون چند وقتی افتادم که با خودم قرار گذشته بودم که ساعت نبندم و به ساعت هم نگاه نکنم ... صرفآ از روی اتفاقات و ساعت گرسنه و خسته شدنم میفهمیدم که چه موقعی از روزه ! امتحان سخت ولی جالبی بود ... همم مثل اینکه دوباره باید شروع کنم ...

                   

|

Friday, January 08, 2010

*


چقدر ساکته ... فقط گاهی صدای باد میاد ... یه محوطه بزرگ و صاف ، سفید سفید ... انگاری انعکاس چراغها توی برف هوا رو روشنتر کرده ... شال رو از جلوی دهنم میکشم کنار تا بخار نفسم رو توی هوا ببینم ... خم میشم کمی برف بر میدارم و مزه مزش میکنم ... به رد پاها نگاه میکنم ، یه دسته نوجوون بودن ، بدو بدو و بازی کردن ... این یکی انگاری خسته بوده ، یا یه عاشق دل شکسته ، آروم و تنها داشته میرفته ... یه نفس عمیق میکشم ، هوا بوی تازگی میده و تمیزی ...
.
می روم
نرم تر از ان که رد پایم
بر گونه های برفها
جا بماند
و آرامتر از ان که
صدای نفسهایم
بچه جیرجیرکها را بیدار کند
حتی نمیگذارم
صدای آوازم
موسیقی باد را بر هم بزند

                   

|

Monday, January 04, 2010

* اشک ها و لبخندها


درختهای این یکی خیابون همشون چراغهای آبی دارن ، انگاری شکوفه ی شامپو بدن زدن ! وایمیسیم پشت تک تک ویترینهای این مغازه . فروشگاه خیلی بزرگیه ، یه داستان دنباله دار رو تیکه به تیکه پشت شیشه هاش با عروسک درست کرده . میریم طبقه هشتم و درخت کریسمس خیلی بزرگی که اونجاست رو میبینیم ، شاید ده یازده متر باشه . همینجور توی خیابونا راه میریم و چراغها و تزیینات رو تماشا میکنیم . این همه نور و شادی باعث میشن حواسم پرت شه و بغضم رو قورت بدم . کم کم شادی میریزه توی خونم و توی کل بدنم به گردش میوفته ...
.
اولش که وارد سینما میشیم کاملا سالن خالیه ، میگم آخه کی شب تحویل سال میاد فیلم ببینه ، ملت میرن پیش خونواده هاشون ! کم کم چند نفر دیگه هم میان . مثل همیشه والت دیزنی شاهکار خلق کرده . پرنسس و قورباغه ... خدای من چقدر نازه ، چقدر قشنگه ... حشره شبتابها توی آسمون میچرخن و میرقصن، شکل میکشن و مینویسن ... "پدرم درسته که آدم فقیری بود و خیلی کار میکرد ، ولی توی زندگیش هرچی میخواست داشت. پدرم عشق داشت ..."
دوباره یاد دختر بچه کوچولوی سیاه پوستی میوفتم که باهاش داشتن مصاحبه میکردن : پرنسس تیانا که اینقدر خوشگله سیاهه ، پس منم میتونم پرنسس باشم ، منم پس خوشگلم ! مامانش توضیح میده که دخترکش چون همیشه پرنسسا و عروسکا و اینارو سفید پوست دیده ، توی ذهنش زیبا بودن یعنی سفید بودن ، واسه همینم همیشه یواشکی میره و پودر بچه برادرشو میزنه به صورتش که مثلان خوشگل شه ... وقتی اینو شنیدم دلم به درد اومده بود برای معصومیت کودکانش که تبعیضهای زندگیش انقدر زود شروع شدن ...
.
وای ... چقدر آدم اومده ... رفتیم لحظه تحویل سال رو کنار دریاچه ، توی " نیوی پییر " بگذرونیم . داره با صدای بلند آهنگ پخش میشه . ما توی طبقه بالا یه جای بالکن مانند ، کنار نرده ها وایسادیم . به مردمی که اون پایین ان نگاه میکنم . دسته به دسته دارن میخونن و میرقصن و بالا پایین میپرن . انقدر شادی و انرژی توی محیط هست که سرمای حدود ده درجه زیر صفر رو حس نمیکنم . همه با هم میشمرن : ده نه هشت ... سه دو یکککک صدای توپ میاد و اولین جرقه های آتشبازی دیده میشن . نقطه های نورانی رنگی رنگی ، با صدای بامب و بومبشون تا یه یه ربعی آسمون رو زینت میدن ...
.
اومدیم سرزمین عجایب زمستانی !! جلوی در نوشته رادیو ماشین رو روی موج ۱۰۷ اف ام بزارین . وارد میشیم . یه راهه که دور تا دورمون پر از مجسمه ها و تابلوهاییه که با چراغ درست شدن . گوینده رادیو اعلام میکنه که بگردین ببینین چند تا آدم برفی میتونین تا آخر راه پیدا کنین . تمام مسیر آهنگ های شاد پخش میشه . انقدر ذوق کردم که اشک های چند ساعت قبلم رو کلا از یاد بردم . از زیر تاق های نور رد میشیم ، به کلبه ها و قطارها و حیوونای نورانی نگاه میکنم و انگشت اشاره ام بی اختیار از من توی فضا میچرخه . بخاری که از اگزوز ماشینا میاد بیرون رویایی بودن محیط رو چند برابر کرده ...


                   

|
As someone who has eaten forbidden apple, I should say it's so sweet and worthy to give the heaven for .

قهوه تلخ
آفروديت
ديوونه
استامينوفن
A Memoir Of Madness
زنانه ترين اعترافات حوا
بي واژه
نقاشي صداها
آقای الف
خانم شین
عاقلانه
روپوش سرمه ای
روياهاي من
آخرين فرصت
آبی
تبسم
سيب سرخ خورشيد
شقايق
سیاه مشق
نیلوفرانه
سپید مثل برف
برگهای خاطره
دوگانه
يه فنجون قهوه با گردو
پنجره
اورانوس
نیمه پنهان
دختر نارنج و ترنج


November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
August 2007
September 2007
October 2007
December 2007
March 2008
May 2008
October 2008
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
November 2012

Gardoon Persian Templates

[Powered by Blogger]

XML