چمدان خاطراتم را همین جا در همین اتاق خالی میکنم کمرم درد گرفته از سنگینی اش . شاید روزی ، باز چمدانم را پر کنم اما اکنون می خواهم سبک سفر کنم مثل دانه های حیرت انگیز برف ... . به دعا ایستاده اند با لباسهای سفید درختان ! با آنها همراه میشوم . باد نفسمان را تا ملکوتت خواهد آورد ، قول داده است ...
وای دیوانه شدم !! ساعت ازمایشگاهمون روی ۹ خوابیده ، ساعت راهرو طبقه خودمون سه ساعت عقبه ، ساعت راهرو طبقه پایین کلا روی ۵ مونده و ساعت اتاق کنفرانس گمونم ۴ ساعتی جلو باشه !!!!! حالا تکلیف منی که ساعت نمیبندم و دستام توی دستکش آلودست و نمیخام بهموبایلم دست بزنم چی میشه وقتی باید سر وقت دارو بخورم ؟؟؟ یاد اون چند وقتی افتادم که با خودم قرار گذشته بودم که ساعت نبندم و به ساعت هم نگاه نکنم ... صرفآ از روی اتفاقات و ساعت گرسنه و خسته شدنم میفهمیدم که چه موقعی از روزه ! امتحان سخت ولی جالبی بود ... همم مثل اینکه دوباره باید شروع کنم ...
چقدر ساکته ... فقط گاهی صدای باد میاد ... یه محوطه بزرگ و صاف ، سفید سفید ... انگاری انعکاس چراغها توی برف هوا رو روشنتر کرده ... شال رو از جلوی دهنم میکشم کنار تا بخار نفسم رو توی هوا ببینم ... خم میشم کمی برف بر میدارم و مزه مزش میکنم ... به رد پاها نگاه میکنم ، یه دسته نوجوون بودن ، بدو بدو و بازی کردن ... این یکی انگاری خسته بوده ، یا یه عاشق دل شکسته ، آروم و تنها داشته میرفته ... یه نفس عمیق میکشم ، هوا بوی تازگی میده و تمیزی ... . می روم نرم تر از ان که رد پایم بر گونه های برفها جا بماند و آرامتر از ان که صدای نفسهایم بچه جیرجیرکها را بیدار کند حتی نمیگذارم صدای آوازم موسیقی باد را بر هم بزند
درختهای این یکی خیابون همشون چراغهای آبی دارن ، انگاری شکوفه ی شامپو بدن زدن ! وایمیسیم پشت تک تک ویترینهای این مغازه . فروشگاه خیلی بزرگیه ، یه داستان دنباله دار رو تیکه به تیکه پشت شیشه هاش با عروسک درست کرده . میریم طبقه هشتم و درخت کریسمس خیلی بزرگی که اونجاست رو میبینیم ، شاید ده یازده متر باشه . همینجور توی خیابونا راه میریم و چراغها و تزیینات رو تماشا میکنیم . این همه نور و شادی باعث میشن حواسم پرت شه و بغضم رو قورت بدم . کم کم شادی میریزه توی خونم و توی کل بدنم به گردش میوفته ... . اولش که وارد سینما میشیم کاملا سالن خالیه ، میگم آخه کی شب تحویل سال میاد فیلم ببینه ، ملت میرن پیش خونواده هاشون ! کم کم چند نفر دیگه هم میان . مثل همیشه والت دیزنی شاهکار خلق کرده . پرنسس و قورباغه ... خدای من چقدر نازه ، چقدر قشنگه ... حشره شبتابها توی آسمون میچرخن و میرقصن، شکل میکشن و مینویسن ... "پدرم درسته که آدم فقیری بود و خیلی کار میکرد ، ولی توی زندگیش هرچی میخواست داشت. پدرم عشق داشت ..." دوباره یاد دختر بچه کوچولوی سیاه پوستی میوفتم که باهاش داشتن مصاحبه میکردن : پرنسس تیانا که اینقدر خوشگله سیاهه ، پس منم میتونم پرنسس باشم ، منم پس خوشگلم ! مامانش توضیح میده که دخترکش چون همیشه پرنسسا و عروسکا و اینارو سفید پوست دیده ، توی ذهنش زیبا بودن یعنی سفید بودن ، واسه همینم همیشه یواشکی میره و پودر بچه برادرشو میزنه به صورتش که مثلان خوشگل شه ... وقتی اینو شنیدم دلم به درد اومده بود برای معصومیت کودکانش که تبعیضهای زندگیش انقدر زود شروع شدن ... . وای ... چقدر آدم اومده ... رفتیم لحظه تحویل سال رو کنار دریاچه ، توی " نیوی پییر " بگذرونیم . داره با صدای بلند آهنگ پخش میشه . ما توی طبقه بالا یه جای بالکن مانند ، کنار نرده ها وایسادیم . به مردمی که اون پایین ان نگاه میکنم . دسته به دسته دارن میخونن و میرقصن و بالا پایین میپرن . انقدر شادی و انرژی توی محیط هست که سرمای حدود ده درجه زیر صفر رو حس نمیکنم . همه با هم میشمرن : ده نه هشت ... سه دو یکککک صدای توپ میاد و اولین جرقه های آتشبازی دیده میشن . نقطه های نورانی رنگی رنگی ، با صدای بامب و بومبشون تا یه یه ربعی آسمون رو زینت میدن ... . اومدیم سرزمین عجایب زمستانی !! جلوی در نوشته رادیو ماشین رو روی موج ۱۰۷ اف ام بزارین . وارد میشیم . یه راهه که دور تا دورمون پر از مجسمه ها و تابلوهاییه که با چراغ درست شدن . گوینده رادیو اعلام میکنه که بگردین ببینین چند تا آدم برفی میتونین تا آخر راه پیدا کنین . تمام مسیر آهنگ های شاد پخش میشه . انقدر ذوق کردم که اشک های چند ساعت قبلم رو کلا از یاد بردم . از زیر تاق های نور رد میشیم ، به کلبه ها و قطارها و حیوونای نورانی نگاه میکنم و انگشت اشاره ام بی اختیار از من توی فضا میچرخه . بخاری که از اگزوز ماشینا میاد بیرون رویایی بودن محیط رو چند برابر کرده ...