*

چقدر ساکته ... فقط گاهی صدای باد میاد ... یه محوطه بزرگ و صاف ، سفید سفید ... انگاری انعکاس چراغها توی برف هوا رو روشنتر کرده ... شال رو از جلوی دهنم میکشم کنار تا بخار نفسم رو توی هوا ببینم ... خم میشم کمی برف بر میدارم و مزه مزش میکنم ... به رد پاها نگاه میکنم ، یه دسته نوجوون بودن ، بدو بدو و بازی کردن ... این یکی انگاری خسته بوده ، یا یه عاشق دل شکسته ، آروم و تنها داشته میرفته ... یه نفس عمیق میکشم ، هوا بوی تازگی میده و تمیزی ...
.
می روم
نرم تر از ان که رد پایم
بر گونه های برفها
جا بماند
و آرامتر از ان که
صدای نفسهایم
بچه جیرجیرکها را بیدار کند
حتی نمیگذارم
صدای آوازم
موسیقی باد را بر هم بزند