Forbidden Apple

 

Thursday, September 29, 2005

* اندر آزمايشگاه انگل شناسي!

× جالبترين مبحث كرم شناسي رو كه قبلا گفتم .
.
× ميدونين كه مگس وقتي ميخواد غذاشو ، مثلا نون رو ، بخوره ، اول روي اون استفراغ ميكنه تا نرم شه بعد ميخوره ؟ تازه اين تمام ماجرا نيست ، در تمام طول غذا خوردنش مدفوع هم ميكنه !
.
× داشتم چوبهاي آبسلانگ ( هموني كه دكترا باهاش گلو ميبينن ) رو از وسط نصف ميكردم ، تا بشه توي لوله آزمايش گذاشت ( آخه براي مخلوط كردن ازشون استفاده ميكنيم ) ، كه باز هم كودك درونم بيدار شد ... وقتي كوچيك بودم ، هر وقت دكتر اون رو بر ميداشت فكر ميكردم كه حتي چوبها هم خوشبخت و بدبخت دارن ، تقريبا مطمئن بودم كه اون چوبه دوست داشته كه چوب بستني بشه ، نه ؟
.
× شايد جالبترين مبحث توي حشره شناسي راجع به پشه ها باشه . ميدونين فقط پشه هاي ماده خونخواري ميكنن و نرهاشون از شيرهُ درختا و ميوه ها و ... تغذيه ميكنن ؟ بي خود نيست كه اسم طوفانها رو زنونه انتخاب ميكنن ( كاترينا و ريتا و ... ) . اينههههههههههه ...
.
× حتما اينو تجربه كردين كه وقتي دستكش ميكشين نميتونين مسلط كار كنين ، مثلا توي زمستون با دستكش خواسته باشين به راننده تاكسي پول بدين . خب اين شايد عادي باشه . ولي براي من اين اواخر برعكسش پيش اومده . اون قدر توي آزمايشگاه با دستكش كار كردم ، كه چند روز پيش وقتي بي دستكش ميخواستم يه لام رو روي شعله فيكس كنم حس عجيبي داشتم . لمس انبر و لام و ... خيلي عجيب بود برام ، راحت نبودم اصلا ! مثل موقعي ميمونه كه عينك ميزنم . وقتي عينك ميزنم دنيا خيلي شفافتر ميشه . ولي به اين شفافيت عادت ندارم ، زود درش ميارم . بد هم نيست كه بعضي وقتها آدم همه جزئيات رو نبينه و حس نكنه !
.
× يه خانوميه كه واسه پايان نامش مياد نمونه هاي ديسانتري (اسهال خوني) رو ميبره . وقتي كه رفت يه لحظه فكر كردم كه چه مسخره ميشه اگه كيفشو بزنن ... در كمتر از چند ساعت ، مشابه اين اتفاق رو شنيدم ! يه خانومي كه پلي اوري (پر ادراري) هم داشته ، قرار بوده كه ادرار 24 ساعته جمع كنه و بياره . ظاهرا شده 3-2 گالون . ميذارتشون توي يه ساك . وقتي از تاكسي پياده ميشه يه موتوريه اون ساك رو ميزنه !! حاضرم چند روز اضافه كاري وايسم ولي فقط قيافهُ اون موتوريه رو وقتي زيپ ساك رو باز ميكنه ببينم !!

                   

|

Wednesday, September 28, 2005

*

يك تاجر آمريكايي نزديك يك روستاي مكزيكي ايستاده بود كه يك قايق كوچك ماهيگيري از كنارش رد شد كه توش چند تا ماهي بود . از مكزيكي پرسيد : چقدر طول كشيد كه اين چند تا رو گرفتي ؟مكزيكي : مدت خيلي كمي .آمريكايي : پس چرا بيشتر صبر نكردي تا بيشتر ماهي گيرت بياد ؟ مكزيكي : چون همين تعداد براي سير كردن خانواده ام كافيه .
آمريكايي: اما بقيه وقتت رو چيكار مي كني ؟مكزيكي : تا دير وقت مي خوابم ، يه كم ماهي گيري مي كنم . با بچه ها بازي مي كنم . بعد ميرم توي دهكده مي چرخم ، يه ليوان شراب مي خورم و با دوستان شروع مي كنيم به گيتار زدن . خلاصه مشغولم به اين نوع زندگي !
آمريكايي : من تو هاروارد درس خوندم و مي تونم كمكت كنم . تو بايد بيشتر ماهي گيري كني . اون وقت مي توني با پولش يه قايق بزرگتر بخري و با درآمد اون چند تا قايق ديگر هم بعدا اضافه ميكني . اون وقت يه عالمه قايق براي ماهيگيري داري ! مكزيكي : خوب ، بعدش چي ؟آمريكايي : به جاي اين كه ماهي ها رو با واسطه بفروشي اونا رو مستقيما به مشتري ها مي دي و براي خودت كار و بار درست مي كني ... بعدش كار خونه راه مي اندازي و به توليداتش نظارت مي كني ... اين دهكده كوچك رو هم ترك مي كني و مي روي مكزيكوسيتي ! بعدش لوس آنجلس ! و از اونجا هم نيو يورك ... اونجاست كه دست به كارهاي مهم تري هم مي زني ... مكزيكي : اما آقا ! اين كار چقدر طول مي كشه ؟ آمريكايي : پانزده تا بيست سال !مكزيكي : اما بعدش چي اقا ؟آمريكايي : بهترين قسمت همينه ، موقع مناسب كه گير اومد ميري و سهام شركتت رو به قيمت خيلي بالا مي فروشي ! اين كار ميليون ها دلار برات عايدي داره . مكزيكي : ميليون ها دلار ! خب ، بعدش چي ؟
آمريكايي : اون وقت بازنشسته مي شي ! مي ري يه دهكده ساحلي كوچيك ! جايي كه مي توني تا دير وقت تا دير وقت بخوابي ! يه كم ماهيگيري كني . با بچه هات بازي كني ! بري دهكده و يه ليوان شراب بنوشي ! و تا دير وقت با دوستات گيتار بزني و خوش بگذروني ....

                   

|

Saturday, September 24, 2005

*

مثل اعتباري مي مونه كه « به نام خدا » به نوشته هام ميده ،
مثل اخلاصي كه تو صدامه وقت دعا ،
مثل تماشاي اشك شمعهاي سقاخونه ،
مثل حس خيسي بارون روي صورتم ،
مثل پابرهنه دويدن روي شنهاي داغ ساحل ،
مثل خوابيدن روي پاهاي خستهُ مادر ،
مثل گرفتن دونه هاي برف با زبون ،
مثل بوي چمنهاي خيس ،
مثل خش خش برگهاي پاييزي زير قدمهام ،
مثل سكوت لغزش قلمم روي كاغذ ،
مثل جادوي رنگهاي آتيش ،
مثل لمس دستهاي باد ،
مثل پاكي خندهُ بچه ها ،
مثل حس پرواز ،
مثل همهُ چيزهاي خوب دنيا ...
زمزمهُ اسم قشنگتو ميگم ...
فقط يه لحظه به ياد اُوردنت كافيه تا انرژي بگيرم و ادامه بدم .

                   

|

Thursday, September 22, 2005

*

مگه چمدونت چه قدر بزرگ بود كه همه دنيا رو گذاشتي توش و با خودت بردي ؟

                   

|

Monday, September 19, 2005

* چند روز پيش – موزه هنرهاي معاصر


× نقاش با طيفهاي مختلف خاكستري يه گلدون كشيده كه سايش افتاده روي ديوار. ميگم : كشيدن سايه رو توي نقاشي دوست دارم ... انگار كه توي خوابت خواب ميبيني ... به نظرش حرف نازي مياد .

.

× توي يه زمينهُ سورمه اي ، خطهاي راه راه سفيد كشيده ، مثل طرح پارچه . ميگم : خطهاي موازي گناهي ... ميگه : چرا گناهي ؟! ميگم : آخه هيچ وقت به هم نميرسن . ميگه : به قول بسيجيه مگر با اجازه ولايت فقيه ! ميخنديم . ياد يكي از نوشته هام ميافتم :

زن : زن و مرد مثل خطوط موازي هستند ، هيچوقت به هم نميرسند .

مرد : ولي خطوط موازي در آغوش هم خط راست را ترسيم ميكنند .

ميگه قشنگه ...

.

× از امپرسيونيزم ميگه ، كه توي نقاشيهاشون از رنگ تيره استفاده نميكنن ... به تابلوي بعدي ميرسيم . ميگه : بعضي تابلوها يه جوري ان كه آدم چيزي ازشون نميفهمه ، ولي حس بدي هم به آدم نميده ، دوسشون داري . عوضش بعضيهاي ديگشون چيزي كه ازشون نميفهمي هيچ ، آزارت هم ميدن . حرفشو كاملا تاييد ميكنم و از اون تابلو رد ميشيم . خطهاي رنگي بوم بعدي منو ياد تابلوهاي سهراب ميندازه ...

.

× ميرسيم به تابلوهاي پيكاسو . فكر ميكنم بعضيها كيفيت كارشون در حد معروفيتشون نيست . وقتي كه عامترين تا خاصترين قشر مردم اسم طرفو ميدونن ، كارش هم بايد طوري باشه عامترين تا خاصترين قشر مردم حرفشو بفهمن . اصلا مخالف اين سبكهاي عجيب و غريب و پيچيده نيستم . ولي ميگم يه شعر ، يه مجسمه ، يه نقاشي يا هر اثر هنري ديگه اي بايد جوري باشه كه حداقل اسكلت بنديشو همه بفهمن . مثل سؤالهاي يه امتحان استاندارد كه طراح سؤال در حد نمره قبولي سؤال معقول توش ميذاره ، تا شاگردهاي ضعيف هم شانس قبولي داشته باشن ، و البته همون طراح با تجربه يكي دو تا هم سؤال سخت و نكته دار ميذاره كه فقط شاگرد زرنگا بتونن جواب بدن . وقتي ميبيني كه هيچي از اون اثر نميفهمي اصلا حس خوبي بهت دست نميده ...

.

× چراغهاي مهتابي يه نور آبي خاصي ساختن . براي لحظاتي منو با خودش ميبره ... ميرم تا بشقابهاي ميناكاري شده ، تا كاشيهاي فيروزه اي محوطهُ مسجد امام توي اصفهان ، ميرم تا روسري آبي دوست خيالي بچگيهام ، ميرم تا ... احساس ميكنم دوست دارم بپرم توش .

.

× ميپرسه : اوضات چطوره ؟ ميگم : نميدونم ... انگار بُعد زمان و مكانو گم كردم ، انگار اصلا نيستم ، اين اطاق نداشتنو اين وضعيت شلم شوروام هم اين حالمو تشديد كرده . درك زيادي از اطرافم ندارم . انگار تقويم روميزي رو بر ميداري نگاش ميكني ، مثلا زده 14 شهريور ، ورقش ميزني ، ميبيني يهويي شده مثلا 22 شهريور ... سرشو تكون ميده .

                   

|

Friday, September 16, 2005

* شوخي با سايه ها :

× آنقدر مغرور بود كه حتي به سايه اش هم اجازه نميداد زير پاي مردم بيفتد .
× خودش توانست سوار اتوبوس شود اما سايه اش لاي در گير كرد .
× براي سايه اش هم بليط ميداد .
× وقتي شنا ميكرد سايه اش در كف استخر غرق شد .
× هميشه در اين فكر بود كه شبها سايه اش پيش كيست .
× براي اينكه سايه اش تنها نباشد هميشه در خيابان كنار فرد ديگري راه ميرفت .
× سايه اش را در تاريكي به كشتن داد .
× سايه اش عاشق مسافرت به آفريقا بود .
× از سايه اش به خاطر تقليد حركاتش شكايت كرد .
× سايه اش هميشه تيپ مشكي ميزد .
× سايه اش عاشق فيلمهاي ترسناك بود .

                   

|

Monday, September 12, 2005

*

تو آمدي ، كنارم نشستي
و از آن روز من دورترين روياها را باور دارم .
ديشب ديدم پرنده‌اي ميان دفترم آواز مي‌خواند
آن‌گونه قدم‌زنان تا ماه رفتم ، باور نمي‌كني ؟
بيا كفش‌هايم را امتحان كن .
چه فرقي مي‌كند
من عاشق تو باشم يا تو عاشق من
چه فرقي مي‌كند رنگين‌كمان از كدام سمت آسمان آغاز مي‌شود ؟
سالي است كه مي‌دانم بي‌قراري چيست
درد چيست
آواز چيست
عشق چيست و
راز چيست ...
چشم‌هاي تو شناسنامه‌ي مرا عوض كردند
امروز … من … يك ساله مي‌شوم .
آرامش گمشده ام را در نگاهت يافتم
و
نااميديهايم در گرماي آغوشت ذوب شد ...
دستهايم را بگير ...
دستهاي ما
امنترين خانه را خواهند ساخت ...

                   

|

Thursday, September 08, 2005

*

ـ دوست داري شوهر آيندت چيكاره باشه ؟
ـ عتيقه شناس !!
ـ اٌه ... چرا ؟؟
ـ كه هر چه قدر پيرتر ميشم قدرمو بيشتر بدونه !!!
.
*
يادمون باشه وقتي تصميم گرفتيم دوباره شروع كنيم و گفتيم : « نقطه ، سر خط . » در تمام طول مسير نيم نگاهي به ته خط بندازيم تا كج نريم ...

                   

|

Sunday, September 04, 2005

* به دنبال كسي ميگشتم كه نگاهش به تماميت باران باشد ...

در بند قافيه بودم
سوار بر مركب شعر ميتاختم
تا آن سوي افق كه حيران آفتاب است ...
حتي آنجا
جايي براي سوار خسته شعرم نيافتم .
خود را باختم
افسار مركب را گرفتم
نيزارهاي قافيه و رديف را در نورديدم ...
ناگهان تو را يافتم
تو را كه تمام حقيقت كلام مني
تو را كه شعر ناب لحظه هاي سكوت مني
تو را كه آغاز بي پايان مني
و من
با تو شروع ميكنم

                   

|
As someone who has eaten forbidden apple, I should say it's so sweet and worthy to give the heaven for .

قهوه تلخ
آفروديت
ديوونه
استامينوفن
A Memoir Of Madness
زنانه ترين اعترافات حوا
بي واژه
نقاشي صداها
آقای الف
خانم شین
عاقلانه
روپوش سرمه ای
روياهاي من
آخرين فرصت
آبی
تبسم
سيب سرخ خورشيد
شقايق
سیاه مشق
نیلوفرانه
سپید مثل برف
برگهای خاطره
دوگانه
يه فنجون قهوه با گردو
پنجره
اورانوس
نیمه پنهان
دختر نارنج و ترنج


November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
August 2007
September 2007
October 2007
December 2007
March 2008
May 2008
October 2008
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
November 2012

Gardoon Persian Templates

[Powered by Blogger]

XML