Forbidden Apple

 

Thursday, August 26, 2010

*

وای خدای من ... چقدر پروانه ... باور کردنی نیست ... انگاری تو شهر رنگین کمونی ، یه جایی وسط یه کارتونی چیزی ! اومدیم موزه طبیعت . این اتاق پناهگاه پروانه هاست . صدها پروانه دارن اینجا پرواز میکنن . کوچیک ، بزرگ ، رنگی رنگی ، معمولی ... بعضی هاشون دوتایی یا حتی سه تایی بغل هم پرواز میکنن . خیلی قشنگه ...
خانومه توضیح میده که اونا ممکنه بیان و روی شما بشینن . این بستگی به صابونی که استفاده کردن ، اسانس پودر لباس شوییتون ، رنگ لباستون و ... داره . فکر میکنم یه چیزی فراتر از اینها باید باشه . باید به آرامشت ، انرژی های درونیت ، روحییاتت و .. هم بستگی داشته باشه . باید احساس امنیت کنه که بشینه روت ... توی همین فکرهام که یکیشون میاد و میشینه روی شونم . حرکت پاهاشو روی تنم حس میکنم . زودی میپره میره ... همین موقع یکی دیگشون میشینه روی گیگیلی . بین بازو و شونش . سیاه و زرده . کمی راه میره . بالهای قشنگشو تکون میده . شاید یکی دو دقیقه ای همون جا میمونه . صدای آبشار کوچولویی که اونجا گذاشتن رویایی بودن صحنه رو بیشتر کرده ...
به این فکر میکنم که چقدر نازه ... و این فرشته کوچولو چه خوب شناختاتش ...

                   

|

*


آسمون بنفش ... رعدی که از اون بالای بالا شروع میشه و میاد میاد تا میخوره توی توی زمین ... بارون سیل آسا ...
.
جاده های سرسبز و پر پیچ و خم ... هوای عالی ... منظره های بدیع و بکر ...
.
رودخونه میسیسیپی ... قایق ... سگ ابی ... برق زدن آب ... عقاب ... هاکل بریفین ...
.
شب تاریک ... آسمون پر پر پر ستاره ... بوی سیگار برگ ... خنده ... پشه ... شکلات ...

                   

|

*


چه آرامش عجیبی داره ... ناخودآگاه دنبالش راه میوفتم . با حرکتهای خاصی که بیشتر شبیه یه رقص عجیبه راه میره . آروم ، سبک ، و البته از لای درختها و بوته ها ... هروقت بچه ای میبینه مکث میکنه ، میره جلو ، نوازشش میکنه ، به صورتشون لبخند میزنه ... مخصوصن اگه نوزاد باشه ...
هرجوری که شده میرم جلو ، میرم پیشش . آروم بهش نزدیک میشم ، نگاش میکنم ، بهش لبخند میزنم . حرکت آرومم باعث میشه که فرار نکنه . بهش میگم : میدونم که واقعی هستی ! برگی که دستشه رو میده بهم . یکمی پیشم میمونه . یهو به سبکی همون برگ ، پر میکشه و میره ...
دلم میخواست ازش بپرسم ، چطوری تونسته توی اون همه شلوغی ، لابه لای اون همه شوالیه و شمشیر و جادوگر و ... انقدر به آرامش ، به صلح ، به خدا نزدیک بمونه ؟! ...
.
.
.
نمایشگاه رنسانس : انقدر بازیگرها غرق در نقششون شدن و انقدر همه چی واقعی یه که انگاری سوار ماشین زمان شدی !
.
* پری درختی ...

                   

|

*

یه نمایشه فقط ... نمایش هوا و آب ! نیم قرنه که توی شیکاگو ، روی دریاچه داره اجرا میشه ، هرسال ، سالی دو روز ... نیروی هوایی و نیروی دریایی ، یه عالمه هواپیما و کشتی میفرستن ، و اونا با حرکتهای موزون و پیچدار و قشنگ ، هماهنگی و قدرتشونو به رخ هم میکشن ...
دارن تمرین میکنن ، ازمایشگاهمون خیلی به دریاچه نزدیکه ، از کنار پنجره صدای هواپیماها داره میاد ... از این صدا اذیت میشه ... یاد جنگ افتاده ، یاد موشک بارون ، یاد خطر ، یاد ترس ... میگم بیا بریم بیرون تماشاشون کنیم . یه نه محکم میگه . میگم خاطره ها رو میشه کمرنگ کرد ، حسارو میشه جایگزین کرد . بازم امتنا میکنه . یاد یکی دیگه از دوستام میوفتم که بچه جنوبه ، بچه جنگ واقعی ، بچه خون . رفته بودیم مسابقه ماشینرانی . صدای ماشینایی که با سرعت رد میشدن دقیقن شبیه همون صدا بود . اولش که وارد شدیم ، یه لحظه زانوهاش شل شد ، سرش گیج رفت ... حال درستی نداشت . مقاومت کرد . کم کم هیجان محیط گرفتش ، حواسش پرت شد ، شروع کرد لذت بردن ... به همین سادگی ... مطمئنا دفعه بعدی هم که این صدا رو بشنوه اول یاد جنگ میوفته چون خیلی عمیق رسوخ کرده توی وجودش ، ولی حسی که بهش میده قطعا به اون بدی نمیشه دیگه ... فکر میکنم ، آدم نباید اجازه بده عقایدش سنگی بشن ، آدم نباید با خودش لج کنه ... بعد دوباره فکر میکنم شاید با اون حس ترس و درد و ... حال میکنه ! به حال خودش رهاش میکنم و خودم میرم تماشا ...

                   

|

Tuesday, August 10, 2010

*

هروقت هوایی میشم و دلم یه جور خاصی تنگ میشه میرم سراغش ! یادمه دفعه اولی که کشفش کردم برای چند لحظه از این دنیا منو کند و با خودش برد ... وقتی که بوش بلند میشه یه حس خوبی توی وجودم میپیچه ، انگاری توی خونه خودمونم ، کوچولو ام ، بی دغدغه ، بی غصه ، رها ... و تنها چیزی که باید بهش فکر کنم اینه که کدوم لباس رو تن عروسکم کنم ... انگاری برای چند لحظه ذهن خستمو خالی میکنه ... عجیبش اینه که هیچوقت روشو نمیخونم ببینم مارکش چیه و چه اسانسی داره ، نمیخام اگه یه روزی توی یه فروشگاهی دیدمش بگیرمش ، نمیخام که بوش برام عادی بشه و دیگه اون حسو بهم نده ...
.
سه جور صابون مختلف توی دستشویی ازمایشگامونه ،اما فقط یکیشون بوی صابونی رو میده که وقتی بچه بودم مامانم میخرید و ... و من فقط بعضی وقتها با اون دستامو میشورم ، حتا اگه دستام تمیز باشن ... فقط وقتایی که دلم گرفته ...

                   

|
As someone who has eaten forbidden apple, I should say it's so sweet and worthy to give the heaven for .

قهوه تلخ
آفروديت
ديوونه
استامينوفن
A Memoir Of Madness
زنانه ترين اعترافات حوا
بي واژه
نقاشي صداها
آقای الف
خانم شین
عاقلانه
روپوش سرمه ای
روياهاي من
آخرين فرصت
آبی
تبسم
سيب سرخ خورشيد
شقايق
سیاه مشق
نیلوفرانه
سپید مثل برف
برگهای خاطره
دوگانه
يه فنجون قهوه با گردو
پنجره
اورانوس
نیمه پنهان
دختر نارنج و ترنج


November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
August 2007
September 2007
October 2007
December 2007
March 2008
May 2008
October 2008
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
November 2012

Gardoon Persian Templates

[Powered by Blogger]

XML