Forbidden Apple

 

Saturday, July 30, 2005

*

پَكَر و ناراحت اومده بود غذاخوري ... از بچه هاي راديولوژي يه ... وقتي ازش پرسيدن كه چشه گفت :
امروز يه آقاي ميان سالي اومده بود كه از ستون فقرات و جمجمش عكس بندازه ، بهش گفتم به حالت سجده بشين روي تخت و پيشونيتو بچسبون به تشك . عكسو گرفتم و بهش گفتم كه بلند شه ، چند بار هم صداش زدم : حاج آقا ... تموم شد ، حاج آقا ... به خيال اينكه شايد گوشش سنگينه ، رفتم جلو و آروم زدم به كتفش ، افتاد ، مرده بود ...
ميتونم دركش كنم كه چرا اينقدر ناراحت بود . با يكي توي يه اطاق تنها باشي ، باهاش حرف بزني ، سر پا باشه ، بعد يهو ببيني كه مرده ...
چه قدر ميتونه نزديك باشه ... مياد و بالاي سرمون چرخ ميزنه و كسي رو كه ديگه فرصتش تموم شده انتخاب ميكنه و همراه خودش ميبره ... هميشه بايد آماده باشيم ، چون هيچكس نميدونه كه كِي وقتش ميرسه ...
ولي خودمونيم ، چه قدر ناز بوده ، چه آروم و راحت مرده ... به حالت سجده ... خوش به حالش ... يعني به چي فكر ميكرده ؟ آيا فهميده ؟ يعني حسش كرده ؟ ...

                   

|

Friday, July 29, 2005

*

يه جور عنكبوت خيلي بزرگ توي آفريقا زندگي ميكنه كه فداكارترين مادر دنياست . اين عنكبوت تعداد خيلي زيادي (مثلا 500-400 تا ) تخم ميذاره . وقتي كه بچه هاش از تخم در ميان ، براي سري دوم تخم گذاري ميكنه ، كه اين تخمها نرمترن و حالت ژلاتيني دارن . بچه عنكبوتها از اين تخمهاي جديد تغذيه ميكنن . دفعه بعدي كه ميخواد به بچه هاش غذا بده ، خودش ميره وسط اونا قرار ميگيره و بچه ها شروع ميكنن به خوردن مادرشون ...
وقتي كه مستندشو ديدم حس عجيبي بهم دست داد ... يه جورايي شبيه ققنوس ميمونه ، نه ؟!؟

                   

|

Tuesday, July 26, 2005

*

اينو بخونين تا ببينين كه اندورفين چيه ... تا لمس كنين كه عشق چيه ... تا بفهمين كه يه گيگيلي ميتونه چه قدر ناز باشه ....

                   

|

Sunday, July 24, 2005

*

× پير زن بيگولي
به نظر خودم فقط وظيفمو انجام داده بودم ، ولي از نظر اون ، كه از صبح هي همه كشونده بودنش اين ور اون ور و جواب سر بالا بهش داده بودن ، لطف بزرگي كرده بودم . چه از ته دلش دعام كرد ، و چه چسبيد ... لبخندش خستگيهامو برد . اميدوارم زود زود حالش خوب بشه .
.
×
Daracelsus پدر علم سم شناسي ميگويد : همهُ مواد ميتوانند سمٌي باشند . آنچه يك سم را از يك مادهُ غير سمٌي متمايز ميكند مقدار آن است . مثلاً اگر آب را كه مايع حيات است بيش از اندازهُ مجاز بنوشيم دچار مسموميت با آب ميشويم .
.
× به تو دوست نااميدم
از عاشق شدن نترس . اگر قدرت غوٌاصي در عمق اين دريا را نداري ، نبايد از شنا كردن در سطح آن بگريزي .

                   

|

Friday, July 22, 2005

*

BABY
نمي دونم درستش كردن يا واقعي يه ، ولي به هر حال خيلي نازه ... يه جور عجيبي قلقلكم داد ... فكر ميكنم يكي از زيباترين تجربه هاي يه زن باشه ...

                   

|

Tuesday, July 19, 2005

*

به نظر من دنیا یه دیوان بزرگ شعره . و آدمها هر کدومشون یه مصرع از اون رو تشکیل میدن ، وجود صنایع شعری مثل تلمیح و ایهام و واج آرایی و تشبیه و غیره مثل وجود یه سری صفتهای خاص میمونن . مثلا آدمهایی که خیلی اصیل زادن و به گذشتشون افتخار میکنن تلمیح دارن ، اونایی که پیچیده ترن و با محافظه کاری حرف میزنن ایهام دارن . آدمهای وسواسی مثل واج آرایی میمونن و ...
توی زندگیمون میگردیم به دنبال مصرع دیگه ای که بیتمون رو کامل کنه . مصرعی که باهامون هم قافیه باشه . زوجهایی که تفاهم و تشابه بیشتری دارن مثل اون بیتهایی میمونن که علاوه بر قافیه ، ردیف هم دارن . میبینین ؟ یه کمی سخت میشه ... قافیه درست باشه ، ردیف خوب بیاد ، وزنش آهنگین بشه ... و مهمتر از همه اینکه اون دو تا مصرع کنار هم معنی خوبی بدن ...
بعضی از بیتها انقدر قشنگ و با معنی هستن که به تنهایی ارزششون بیشتر از یه قصیدست ، ولی بعضیهای دیگشون فقط در کنار بیتهای دیگست که معنی پیدا میکنن .
بعضیها هم با آدمهای دور و برشون مثل شعر نو میمونن ، پیروهیچ سنت واصولی نیستن و روشهای خاص خودشونو برای زندگی دارن .
گاهی اوقات هم ، مصرع مکملمون باهامون هم قافیه نیست ، مثل بیتهای دوم به بعد غزل . ولی انقدر وزن و معنی خوبی داره که دیگه نبودن تشابهات اصلا به نظرت نمیاد ...
بعضی مصرعها یا بیتها تا ابد تو خاطر آدمها میمونه ... اونارو بارها و بارها تکرار میکنی و کلی چیز ازشون یاد میگیری ... بعضیهای دیگه هم خیلی زود فراموش میشن ...
ممکنه توی زندگیمون ، با مصرعهای مختلفی برخورد کنیم ، و حتی خیلیهاشونم باهامون هم قافیه باشن ، ولی مهم اینه که بهترین رو انتخاب کنیم .

                   

|

Saturday, July 16, 2005

* عجيب ولي واقعي


دو سال پيش بود ... ولي هنوز هم هر وقت ياد اون روز ميافتم تنم مور مور ميشه ...
- داشتم توي بخش بيماراي خوني راه ميرفتم ، ديدم تخت خانم سلطاني خاليه . از پرستار پرسيدم كه اون كجاست ؟ گفت : صبح درداش شروع شد ، براي وضع حمل بردنش بخش زايمان . گفته بود كه بچش پسره ، و چون ماه محرم بود ميخواست اسمشو بذازه امير حسين . با تصور يه نوزاد يه لحظه خيلي خوشحال شدم . ولي وقتي ياد اين افتادم كه مادرش خيلي مريضه لبخندم مزه تلخي گرفت ...
.
دو سه ساعت بعد ...
- از آزمايشگاه اومدم بيرون ، صداي ضجه هاي زني توجهمو جلب كرد . برگشتم به سمت صدا . جلوي ساختمون اصلي بيمارستان زانو زده بود . با دو تا دستاش ميزد توي سرش و بلند بلند گريه ميكرد . اطرافيان سعي ميكردن آرومش كنن . ولي مگه ميشه از درد مادري كه پسر چهار سالشو از دست داده كم كرد ... صداي فريادش هنوزم توي گوشمه : امير حسينم ... امير حسينم ...
.
- يعني زمين براي دو تا امير حسين جا نداشت ؟

                   

|

Wednesday, July 13, 2005

*

اسمش پرويز رجبي يه ، ولي همه آقا رجب صداش ميزنن . فكر ميكنم كه 38-37 سالش باشه ، ولي موهاش كاملاً سفيد شدن . از لحاظ ذهني كمي مشكل داره ، به طوري كه يه جور خاصي راه ميره ، و اونقدر تند تند و بريده بريده حرف ميزنه كه اوايل هيچي از حرفاش نميفهمي ، تا كم كم به لحنش عادت كني . از خدمهُ بيمارستانه ، كار سنگيني داره ، دائماً در حال بدو بدو و حماليه ، ولي هر وقت كه ببينيش داره ميخنده . با اون جوراباي پوسيده و دمپايي هاي پاره دلت به حالش ميسوزه ، ولي وقتي شادي توي چشماشو ميبيني ، يه لحظه شك ميكني ...
يه ميز كوچولو گوشه راهرو داره ، كه ميشينه پشتش و لوله ها و داروهاي آزمايشها رو آماده ميكنه . زير شيشه روي اون ميز يه عالمه عكس گذاشته : عكس ظرف و ظروفهاي چيني ، عكس ميز و صندلي و يخچال ، عكس عطر و لوازم آرايش ، عكس عروسك و لباس بچه ... اونارو از مجله ها و جعبه وسايل جمع كرده . و هر دفعه كه يه عكس جديد پيدا ميكنه با شوق و ذوق فوق العاده اي اونو با يكي از اون قديميها عوض ميكنه .
خيلي راجع به روياهاش حرف ميزنه ... خونه كوچيك و با صفايي كه با اون وسايل تزيين شده ، زن مهربوني كه وقتي ميره خونه براش چايي ميريزه ، و دختر بچه شيريني كه ميدوه جلو و به باباش خسته نباشيد ميگه ... چنان با هيجان از اين خونه و خونوادهُ رويايي تعريف ميكنه كه آدم يه لحظه حسوديش ميشه ...
ديگه همه همسر و دختر آقا رجب رو ميشناسن ، و هر روز بعد از گفتن صبح بخير حال اونارو هم ميپرسن . فكر ميكنم كه اين روياي شيرين واقعيترين حقيقتيه كه توي زندگي اين مرد تنها وجود داره ...

                   

|

Sunday, July 10, 2005

*

IMG_0075
ميخوام بنويسم، ولي نمي دونم چي و چطور....ميخوام از نور چشمهايي بگم كه خونه تاريك دلم رو روشن كردن....از آغوشي كه آرامش توي بهشت بودن رو بهم ميده..... از نوازش دستي كه گرمم ميكنه....
ميخوام اعتراف كنم كه موجود خوشبختي هستم....كه زندگي قشنگه.... علي رغم يك سدي مسائلي كه ممكنه پيش بيان، ميشه با تمام وجود از زندگي لذت برد...
IMG_0078
وايميسي توي محوطه امامزاده قاسم، نگاهت ميافته به اون دور دورا.... دوباره يادت ميافته كه انسان آفريده كوچيكيه و دنيا فوق العاده بزرگه.... سرت رو ميبري بالا.... به ابرهاي تپلي سفيد نگاه ميكني..... فكر ميكني، مگه نه اينكه خدا همه جا هست، پس چرا موقعي كه ميخواي دعا كني آسمون رو نگاه ميكني، بعد جواب خودت رو ميدي: كه دوباره و صد باره به خودت يادآوري كني كه اون چقدر بلند مرتبست.... لبخند ميزني.... آره... من طناب رو پاره كردم... خودم رو سپردم به دستهاي مهربونت.... راه رو نشونم بده.... بعد يه نفس عميق ميكشي و چشمات رو ميبندي.... ورود مولكولهاي اكسيژن رو به داخل سلولهات احساس ميكني.... روحت با طراوت ميشه.... براي چند لحظه يه حس خاصي بهت دست ميده.... انگار داري پرواز ميكني... چشمات رو باز ميكني، اونو ميبيني كه با نگاه معصوم و لبخند مهربونش كنارت وايساده.... علت اون حست رو حالا ميفهمي... عـــشـــــــــق.... فقط عشق ميتونه حس پرواز بده... حسِ....

                   

|

Sunday, July 03, 2005

*


untitled
* آدم جالبيه ، از اونايي كه شاعرن ولي شعر نميگن . ميگم : چرا نمينويسي ؟ اين تو و اين هم حروف الفبا ... ميگه : حروف الفبا در اختيار همست ، ولي هر كسي نميتونه باهاشون شعر بسازه ، مثل وجود خاك ، كه خدا از دل اون هزارها ميوه و گل و گياه آفريده ، ولي نهايت هنر آدمي اين بوده كه از خاك و گِل ، خشت و آجر و سفال بسازه ...
.
* براي تعريف طرز عمل آنزيمها ، كه در واقع همان كاتاليزورهاي واكنشهاي زيستي هستند ، مثالي خواندم كه به نظرم خيلي جالب آمد . آنزيمها همانطور كه ميدانيد ، يا نميدانيد ( راستش ، خيلي مهم نيست ) باعث تسريع واكنش ميشوند ، ولي خودشان مصرف نشده و در آخر به همان شكل اوليه باقي ميمانند :
در روزگاران قديم ، شيخ عربي ، پس از مرگش ، براي سه پسر خود 17 شتر باقي گذاشت . او وصيت كرد كه به آنها ، به ترتيب ، به نسبتهاي 2/1 ، 3/1 ، و 9/1 شتر به ارث برسد . پسرها براي حل اين مشكل نزد خواجهُ شهر رفتند . خواجه شتر خود را به آن 17 شتر اضافه كرده و به صورت زير تقسيم كرد :
( 1 ) + ( 2 + 6 + 9 ) = 18 = ( 1 ) + 17
(آنزيم) + محصول = كمپلكس آنزيم و سوبسترا = (آنزيم) + سوبسترا
در آخر تقسيم ، او شتر خود را كه دست نخورده باقي مانده بود ، برداشت .
.
سوبسترا = مواد اوليه ، واكنش دهنده ها

                   

|
As someone who has eaten forbidden apple, I should say it's so sweet and worthy to give the heaven for .

قهوه تلخ
آفروديت
ديوونه
استامينوفن
A Memoir Of Madness
زنانه ترين اعترافات حوا
بي واژه
نقاشي صداها
آقای الف
خانم شین
عاقلانه
روپوش سرمه ای
روياهاي من
آخرين فرصت
آبی
تبسم
سيب سرخ خورشيد
شقايق
سیاه مشق
نیلوفرانه
سپید مثل برف
برگهای خاطره
دوگانه
يه فنجون قهوه با گردو
پنجره
اورانوس
نیمه پنهان
دختر نارنج و ترنج


November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
August 2007
September 2007
October 2007
December 2007
March 2008
May 2008
October 2008
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
November 2012

Gardoon Persian Templates

[Powered by Blogger]

XML