*
اسمش پرويز رجبي يه ، ولي همه آقا رجب صداش ميزنن . فكر ميكنم كه 38-37 سالش باشه ، ولي موهاش كاملاً سفيد شدن . از لحاظ ذهني كمي مشكل داره ، به طوري كه يه جور خاصي راه ميره ، و اونقدر تند تند و بريده بريده حرف ميزنه كه اوايل هيچي از حرفاش نميفهمي ، تا كم كم به لحنش عادت كني . از خدمهُ بيمارستانه ، كار سنگيني داره ، دائماً در حال بدو بدو و حماليه ، ولي هر وقت كه ببينيش داره ميخنده . با اون جوراباي پوسيده و دمپايي هاي پاره دلت به حالش ميسوزه ، ولي وقتي شادي توي چشماشو ميبيني ، يه لحظه شك ميكني ...
يه ميز كوچولو گوشه راهرو داره ، كه ميشينه پشتش و لوله ها و داروهاي آزمايشها رو آماده ميكنه . زير شيشه روي اون ميز يه عالمه عكس گذاشته : عكس ظرف و ظروفهاي چيني ، عكس ميز و صندلي و يخچال ، عكس عطر و لوازم آرايش ، عكس عروسك و لباس بچه ... اونارو از مجله ها و جعبه وسايل جمع كرده . و هر دفعه كه يه عكس جديد پيدا ميكنه با شوق و ذوق فوق العاده اي اونو با يكي از اون قديميها عوض ميكنه .
خيلي راجع به روياهاش حرف ميزنه ... خونه كوچيك و با صفايي كه با اون وسايل تزيين شده ، زن مهربوني كه وقتي ميره خونه براش چايي ميريزه ، و دختر بچه شيريني كه ميدوه جلو و به باباش خسته نباشيد ميگه ... چنان با هيجان از اين خونه و خونوادهُ رويايي تعريف ميكنه كه آدم يه لحظه حسوديش ميشه ...
ديگه همه همسر و دختر آقا رجب رو ميشناسن ، و هر روز بعد از گفتن صبح بخير حال اونارو هم ميپرسن . فكر ميكنم كه اين روياي شيرين واقعيترين حقيقتيه كه توي زندگي اين مرد تنها وجود داره ...