Forbidden Apple

 

Thursday, March 31, 2005

*



يك بار به مترسكي گفتم:< لابد از ايستادن در اين دشت خلوت خسته شده‌اي >.
گفت:< لذت ترساندن عميق و پايدار است , من از آن خسته نمي‌شوم > .
دمي انديشيدم و گفتم:< درست است , چون كه من هم مزه اين لذت را چشيده‌ام >.
گفت : < فقط كساني كه تنشان از كاه پر شده باشد , اين لذت را مي‌شناسند > .
آنگاه من از پيش او رفتم , و ندانستم كه منظورش ستايش من بود يا خوار كردن من .
يك سال گذشت و در اين مدت مترسك فيلسوف شد .
هنگامي كه باز از كنار او گذشتم , ديدم دو كلاغ دارند زير كلاهش لانه مي‌سازند .

                   

|

Monday, March 28, 2005

* از سخنان بودا



همچون نيلوفر آبي
كه بر روي مرداب زيست
و به گِل و لاي آن آلوده نگشت
من نيز زاده شدم .
در اين دنيا زيستم
و از آن گذشتم
ولي خود را بدان نيالودم ...

                   

|

Saturday, March 26, 2005

*



لالايي يعني تكرار آرام‌بخش يك نوا
مثل تكرار قطره‌هاي باران روي شانه‌هاي خسته‌ام
و نه تكرار نفرت‌انگيز و بي‌انتهاي عقربه‌ها

                   

|

Thursday, March 24, 2005

* آرامش ...


                   

|

Tuesday, March 22, 2005

* از طرف 444 كوچولوي عزيز :D



فكر كردم اوني كه بهم دادي قلبت بود ...

                   

|

Sunday, March 20, 2005

* عيــــــــــــــدتون مبـــــــــــارك !!!


                   

|

Friday, March 18, 2005

* ْخلوت شبانه ْ



احساس خستگي مي‌كنم , دراز مي‌كشم و چشم‌هايم را مي‌بندم . فكر مي‌كنم اگر نقاشي كنم سبكتر مي‌شوم , ولي خسته‌تر از آنم كه قلم‌مو در دست بگيرم . تصميم مي‌گيرم كه توي ذهنم تابلويي بكشم . يك دشت مي‌كشم , پر از سبزه و شقايق و گلهاي خودروي رنگارنگ . روي گلبرگهاي آنها شبنم مي‌كشم . خورشيدِ گرد و طلايي را توي آسمان مي‌كشم و هوا را پر از گرماي دلپذير خورشيد مي‌كنم . مثل نقاشي‌هاي بچگي‌هايم آسمان را سفيد رنگ مي‌كنم با ابرهاي تپلي آبي . فضا را پر مي‌كنم از آواز بهاري پرنده‌ها .
كمي دورتر يك كلبه مي‌كشم , با ديوارهاي شكلاتي , در بيسكوييتي و پنجره‌هاي آب‌نباتي . دخترك سفيدپوشي را مي‌كشم كه به دنبال پروانه‌ها مي‌دود . توي چشمهاي دخترك برق شادي مي‌كشم . صداي خنده و هلهله‌اش را پررنگتر مي‌كنم و در آخر , بازي كودكانه‌ي نسيم با موهاي دخترك را به آن اضافه مي‌كنم .
چشمهايم را باز ميكنم تا دوباره به نقاشي‌ام نگاه كنم , تازه آن موقع مي‌فهمم كه تمام اينها روياي دخترك روزنامه‌فروشي است كه دستهايش را از شدت سرما به يكديگر مي‌مالد .

                   

|

Wednesday, March 16, 2005

*



عزيـــــــــــــــــزم ,
تفلـــــــــــــــــدت مبالــــــــــــــــــــــك !!!!!!!!
دلم برات خيلي تنگ شده , آخه جات خيلي خاليه كه ....
:*:*:X:*:*

                   

|

Tuesday, March 15, 2005

* من عاشق اين شعرم ...


"در آستانه"
بايد اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دري كه كوبه ندارد ،
چرا كه اگر به گاه آمده باشي دربان به انتظار توست و
اگر بي‌گاه
به در كوفتنت پاسخي نمي‌آيد .
كوتاه است در ،
پس آن به كه فروتن باشي .
.
.
از استاد شاملو

                   

|

Sunday, March 13, 2005

* شازده كوچولوي ما


                   

|

Saturday, March 12, 2005

*


286
Originally uploaded by Forbidden Apple.

                   

|

Thursday, March 10, 2005

* ايــــــــــــــــنــــــــــــــــــه !!!!!!!!


روي ديوار يكي از كلاساي دانشكده نوشتن :
اي دوست به پاي هر گلي خار مشو ........................... با هر كه دم از عشق زند يار مشو
يكي ديگه اومده و يه جواب دندون‌شكن براش نوشته :
در چمن معرفت خوار مبين خار را ................... نيك نظر كن كه گل سر به در آرد ز خار

                   

|

Monday, March 07, 2005

*



رسيدن غم‌انگيز است …
و راه بهتر از منزلگاه …
برويم بي‌آنكه به رسيدن بينديشيم …

                   

|

Sunday, March 06, 2005

* « خاطره انگيز »



ناخودآگاه زير لب زمزمه كردم :
" واي باران ، باران …
شيشه پنجره را باران شست
از دل من ، اما
چه كسي نقش تو را خواهد شست …" *

بعد خندم گرفت , آخه من كه نمي‌خوام نقشت از توي دلم شسته بشه ...
شايد براي اولين بار توي عمرم بود كه داشتم با چتر زير بارون راه مي‌رفتم ... چون سرم گيج مي‌رفت قدمهامو خيلي آروم بر مي‌داشتم , ناگهان توي سكوت خيابون متوجه ترانه‌ي بارون شدم , قطره‌هاي آب آروم آروم مي‌ريختن روي چتر ... براي چند لحظه كاملاً از دنياي اطرافم بريدم , چه‌قدر آرامش‌بخش بود ... يه نفس عميق كشيدم , وقتي كه بخار نفسمو توي هوا ديدم ياد جمله‌اي افتادم كه سالها پيش توي متن يكي از داستانام استفادش كرده بودم : بخار نفسش توي هوا بهش يادآوري مي‌كرد كه توي وجودش هنوز گرمه ... علي‌رغم تلاطمهايي كه توي ذهنمه يه لبخند عميق زدم , آره , هنوز توي وجودم گرمه , هنوز زندم , هنوز ...
باد پيچيد توي چتر و اونو كشيد عقب , فكر كردم اي كاش اونقدر قدرت داشت كه مي‌تونست بلندم كنه و ببره ... راستي , دلم مي‌خواست باد منو كجا ببره ؟
دستمو از زير چتر اوردم بيرون و گرفتم زير بارون ... واييـــــــــــــي ... آرامش خيس ... خيسي بارون ...
.
* از « حميد مصدق »

                   

|

Saturday, March 05, 2005

* عاشق اون لحظه‌اي‌ام كه رو نوك انگشتاي پام وايميسم و مي‌بوسمت ...


                   

|

Wednesday, March 02, 2005

* < راست يا وارونه >

اين عكس منو ياد يكي از شعرهاي عمو شلبي ميندازه :


هر وقت كسي را مي‌بينم
كه وارونه در آب ايستاده
خنده‌ام مي‌گيرد
هر چند نبايد بخندم
چون شايد در جهاني ديگر
دياري ديگر
زماني ديگر
او راست ايستاده باشد
و من وارونه

                   

|
As someone who has eaten forbidden apple, I should say it's so sweet and worthy to give the heaven for .

قهوه تلخ
آفروديت
ديوونه
استامينوفن
A Memoir Of Madness
زنانه ترين اعترافات حوا
بي واژه
نقاشي صداها
آقای الف
خانم شین
عاقلانه
روپوش سرمه ای
روياهاي من
آخرين فرصت
آبی
تبسم
سيب سرخ خورشيد
شقايق
سیاه مشق
نیلوفرانه
سپید مثل برف
برگهای خاطره
دوگانه
يه فنجون قهوه با گردو
پنجره
اورانوس
نیمه پنهان
دختر نارنج و ترنج


November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
August 2007
September 2007
October 2007
December 2007
March 2008
May 2008
October 2008
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
November 2012

Gardoon Persian Templates

[Powered by Blogger]

XML