*
« خاطره انگيز »

ناخودآگاه زير لب زمزمه كردم :
" واي باران ، باران …
شيشه پنجره را باران شست
از دل من ، اما
چه كسي نقش تو را خواهد شست …" *بعد خندم گرفت , آخه من كه نميخوام نقشت از توي دلم شسته بشه ...
شايد براي اولين بار توي عمرم بود كه داشتم با چتر زير بارون راه ميرفتم ... چون سرم گيج ميرفت قدمهامو خيلي آروم بر ميداشتم , ناگهان توي سكوت خيابون متوجه ترانهي بارون شدم , قطرههاي آب آروم آروم ميريختن روي چتر ... براي چند لحظه كاملاً از دنياي اطرافم بريدم , چهقدر آرامشبخش بود ... يه نفس عميق كشيدم , وقتي كه بخار نفسمو توي هوا ديدم ياد جملهاي افتادم كه سالها پيش توي متن يكي از داستانام استفادش كرده بودم : بخار نفسش توي هوا بهش يادآوري ميكرد كه توي وجودش هنوز گرمه ... عليرغم تلاطمهايي كه توي ذهنمه يه لبخند عميق زدم , آره , هنوز توي وجودم گرمه , هنوز زندم , هنوز ...
باد پيچيد توي چتر و اونو كشيد عقب , فكر كردم اي كاش اونقدر قدرت داشت كه ميتونست بلندم كنه و ببره ... راستي , دلم ميخواست باد منو كجا ببره ؟
دستمو از زير چتر اوردم بيرون و گرفتم زير بارون ... واييـــــــــــــي ... آرامش خيس ... خيسي بارون ...
.
* از « حميد مصدق »