Forbidden Apple

 

Friday, April 29, 2011

* The wedding of prince William and Catherine Middleton


یعنی فقط از یک عدد گوگل بر میاد که همچین لوگوی نازی داشته باشه (واسه همینه که هر روز چکش میکنم !) ... به قول مد میبرتت به دنیای قصه ها ... به لباسای پفی بلند ، کالسکه ها ، شبهای مهتابی ، قدم زدن روی سنگ فرش خیابون ...
.
تقریبا سه بیلیون نفر عروسیشون رو آنلاین نگاه کردن !
.
همه مهمونا چه مرد و چه زن میبایست حتما کلاه میزاشتن سرشون !!

                   

|

*

امروز روز " بچه هاتون رو بیارین سر کار " بود !! طبقه مون پر از آقاها و خانومهای کوچولویی شده که با چشمهای کنجکاوشون همه جا رو نگاه میکنن و بلند بلند میخندن و پر از انرژی اینور اونور میرن ... سرگرمی امروزم شده اینکه به بچه ها نگاه کنم و از شکلشون حدس بزنم که این بچه ی کیه ! صبح براشون یه کارگاه گذشته بودن و بعد از اینکه یه آزمایشهای کوچولو ای اونجا انجام دادن با پدر یا مادرشون ناهار خوردن و حالا هم دارن واسه خودشون میچرخن ... دوست دارم طراوت و شادابی ای رو که با خودشون به اینجا اوردن ...

                   

|

Wednesday, April 27, 2011

*

به نظر میاد که دوران دانشجویی داره تموم میشه ... هرچند که چیز زیادی ازش نفهمیدم ، مخصوصا این سال آخر که داشتم کار میکردم و اصلا وقت نمیکردم که برم اونجا ... دیروز وقتی لباس فارغ التحصیلی رو امتحان کردم یه جور عجیبی دلم گرفت ... و یاد این افتادم که دانشگاه تهران میخواست لباسها و سالن رو بهمون اجاره بده و هیچکس هیچ کمکی نمیکرد ، نه واسه چاپ تقدیرنامه، نه پذیرایی، نه ... اخرشم بی خیال شدیم و کنسل کردیم همه چیزو ... اضطراب امتحان آخر نمیزاره که فعلا احساس خوب و سبک داشته باشم ! دلم ولی واسه یه چیزی خیلی سوخت ، از ته دلم میخواستم که امسال که سال آخریه که هر دو دانشجو هستیم با هم دیگه اون مسابقه رو شرکت کنیم ، توی لیست رویاهام بود ... اشکالی نداره ، این اواخر عادت کردم که رویاهام روی سرم خراب شن ...

                   

|

Tuesday, April 26, 2011

*


حتی مطمئن نیستم که اینجا رو میخونی یا نه . میخوام بدونی که کارت برام خیلی ارزش داشت ... اینکه فهمیدی چرا دلم گرفته ... اینکه با دقت ازم پرسیدی این شب عید چه کارایی میکنیم ، افسوس توی صدات وقتی گفتی نمیدونستم وگرنه برات ماهی درست میکردم (البته نشنیدی توی دلم گفتم که جمعه شب شوید پلو ماهی به خودم قالب کردم و جای کندر، عود روشن کردم و خودم رو گول زدم که خونمون بوی گند نمیده ، بوی شب عید میده ... )، صداقتت وقتی بغلم کردی و با حرفای قشنگی که دیگه حتی بهشون اعتقادی ندارم کمکم کردی بغضمو قورت بدم ... اشتیاقت وقتی برام رفتی تخم مرغ و رنگ گرفتی ،رنگشون کردی ، و گفتی حالا میتونی با گیگیلی تخم مرغ بازی کنی ، فقط قبل از خوردنش آرزو کن بعد بخورش ! و روی تخم مرغه نوشتی امسال سال توئه ... میخوام بدونی که توی این دو سال برای اولین بار احساس کردم که اینجا یه دوست دارم ...
.
راستی بانی خرگوشه صورتیم یه دوست پسر شکلاتی ناز پیدا کرده ... عیدی گرفتن خیلی مزه میده ، مخصوصا اگه غافلگیر هم بشی !

                   

|

Thursday, April 21, 2011

*


خونه ی دوران بچگیام، دستشوییش از این کاشیها داشت که پر از طرح های ریز ریزن. و یکی از تفریحات من اون موقعها این بود که به اونا زل بزنم و از توشون موجودات خیالی پیدا کنم ... یه خرس داشتم ، یه پسر بچه عینکی ، و یه پاندا که دقیقن روبه روی جایی بودن که مینشستم ، و من هر دفعه که میرفتم اونجا بهشون سلام میکردم ...
وقتی که متوجه شدم که کاشیهای خونه الانمون فقط یه دونست که هی تکرار شده و اونم تازه هیچ طرح خاصی روش نداره کلی حالم گرفته شد ...
امروز صبح وقتی رفتم مسواک بزنم دیدم که یه نخ روی زمین افتاده بود و دو تا گلوله کوچولوی دستمال کاغذی ... وقتی بهشون نگاه کردم مثل دو تا چشم و یه دهن شده بودن ، دلم نیومد برشون دارم آخه بهم لبخند زد ...

                   

|

Wednesday, April 20, 2011

* آفتاب ... پشت کدامین ابر مانده ای ؟؟

چقدر دیر شده ... برای همه چی دیر شده .... یه دنیا کار عقب افتاده دارم ... و اضطرابش باعث میشه که نتونم به هیچ کدومشون برسم ... این وسط هم چند روز خیلی غرق کارم شدم و یهو به خودم اومدم و دیدم ای واییییییییی ۲۰ آوریله !! آخرین کارهای اداری تزم (گیگیلی طفلی آخرش برگشو گرفت که خودش درستش کنه !) ، فرستادن هدیه ، این درس مسخره که دارم و امتحانش هی داره نزدیکتر میشه ، درست کردن پوستر برای مسابقه ، و ... وای خدای من ... چرا نمیتونم خودمو جمع کنم و از یه جایی شروع کنم آخه ... این رییس جان هم که یه عالمه کار جدید ریخت رو سرم و رفت ...
.
دریاچه دوباره خاکستری شده ... هوا به شدت سرده ..

                   

|

Friday, April 15, 2011

* اندر اتفاقات آزمایشگاه



بیشتر از یک لیتر باکتری کشت دادم ، و دارم دی ان ای ازشون استخراج میکنم . اومده و با غصه میگه که زباله رادیو اکتیو رو که دور میریختم یکمش ریخت روم! بعد یه نگاهی به بساطم میندازه و میگه چی شده که ماسک زدی ؟ میگم آخه ژن ساختن جی اف پی (پروتئین فلورسنت سبز) کردم تو این باکتریها ، نمیخوام قورتشون بدم !! با خنده ادامه میدم که فک کن به خاطر گلو درد میری دکتر ، دکتره میگه به به چه حلق شبرنگ قشنگی !! میخنده و میگه بهتر از اینه که بهت بگه به خاطر اثر مواد رادیواکتیو داری تبدیل به هشت پا میشی !!!
.
میگه پیچشو نمیتونم باز کنم ، کاش یه سکه داشتیم ! یاد سکه یه سنتی براقی میوفتم که دیروزش تو سینما پیدا کردم . میگم من یه لاکی پنی دارم !! میگه چه عالی ... لوله هارو آماده میکنیم ، میخوایم بزاریمشون توی الترا سانتریفیوژ . میگه از این جفت عددا کدوم رو بیشتر دوست داری ؟!؟ ۱ و ۴ ، ۲ و ۵ یا ۳ و ۶ ؟؟ یه لحظه فکر میکنم و میگم که ۱۴ عدد منه !! نمونه ۱۶ ساعت اون تو میمونه و میچرخه ! داریم بازش میکنیم ، خدا خدا میکنم که تستم کار کرده باشه ، آخه آماده سازیهاش تقریبا یک ماه طول کشیده ! لوله رو در میاره ، با دقت نگاش میکنه ، میگه عناصر خوشبختیت یارت بودن !! ویروس به این خوشگلی تا حالا ندیده بودم ! فکر میکنم هییییییییییی من آدنو ویروس ساختم !!!
.
دارم جوابها رو وارد جدول میکنم . دل تو دلم نیست . اینتر آخر رو میزنم و با دلهره به جواب آخر نگاه میکنم . وای خدای من !! کار کرده ! یعنی من واقعا دارم یه کشف علمی میکنم ؟؟؟ هنوز خیلی کار داره ، ولی تا همینجاش هم باورم نمیشه ... مثل اینکه داره برگی به جنگل علم اضافه میشه ...

                   

|

* ساده بودن ساده نیست ...


دیروز کپی برابر اصل عباس کیارستمی رو دیدیم . این اولین فیلمیه که خارج از ایران و با بازیگرهای خارجی میسازه . بازیگر زن فیلم ، به خاطر این اثر جایزه بهترین بازیگر زن رو از جشنواره کن برده ، و خود فیلم تا حالا نهصد هزار دلار فروش داشته . من خیلی دوسش داشتم ، ولی گیگیلی خوشش نیومده بود و میگفت که سر و ته نداشت . البته سینمای معنا گرا اصولا روند کند داره و مبدا مقصدش مهم نیستن ، مثل سفرهایی میمونن که فقط میری که راه رو ببینی ، قرار نیست به جایی برسی ... مثلا رفتی سوار قایق شدی و توی غار علیصدر دارن میچرخوننت ... ولی چون نظرهاش برام خیلی مهمن ، یه گشت و گذاری توی نقدهای بین المللی که ازش شده کردم ، و دیدم کم نیستن سینماگرهای سرشناسی که بهش امتیاز ۱ از ۶ دادن و اصلآ دوسش نداشتن !
.
* یه جمله از فیلم


                   

|

Tuesday, April 12, 2011

*

از هر جایی که رد میشم ، یاد رویاپردازیهام میوفتم ، که وقتی اومدی این کار رو میکنیم ، اینجا میریم ، اینو بهت نشون میدم ... اون موقع ها دلم قنج (؟) میرفت و ذوق میکردم که چقدر بهمون خوش میگذره ، و حالا قلبم تیر میکشه و یاد حرفات میوفتم و بغض میکنم و کاخ رویاهام روی سرم خراب میشه ... میدونم که چند وقت عزاداری میکنی و اشک میریزی تا بالاخره سبک میشی ، همون کاری که من کردم ... فرقمون اینه که برای من تندتر اتفاق میوفته در حالی که تو باید گریه زاری بیشتری بکنی ... ولی یه چیزی بینمون شکست ، یه دیوار که بودنشو اون وسط دوست داشتم ، ولی چه میشه کرد ... هر چیزی بهایی داره ... و این اولین هنجاری نیست که من در زندگیم شکستم ...
.
درختها دارن آروم آروم سبز میشن و دریاچه داره میدرخشه ... اره ... زندگی ادامه داره ...

                   

|

Sunday, April 10, 2011

* انگار از ته دل من گفته ...

درد من حصار برکه نیست
درد من زیستن با ماهیانی است
که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است
" گاندی "

                   

|

Saturday, April 09, 2011

*

بارید ...

                   

|

Friday, April 08, 2011

*

مه غلیظی همه جا رو گرفته ، انقدر غلیظ که چند متر اون طرفتر رو نمیبینی ...
احساس میکنم که هر لحظه امکان داره قلبم از حرکت وایسه ... توی تمام زندگیم هیچوقت انقدر غمگین نبودم ... بغض بزرگی توی حلقمه که انگاری خیال ترکیدن نداره ...
با وجود اینکه کلی پیش خودم تکرار کرده بودم که اینجوری میشه آخرش ، ولی بازم امادگیشو نداشتم ، بازم سنگین بود ، انقدر سنگین که زیرش دارم له میشم ... شنیدم اون چیزی رو که این همه ازش میترسیدم ...
مه غلیظی همه جا رو گرفته ، انگاری دنیای بیرون یخ زده ، انگاری زندگی از بین رفته ...

                   

|

Monday, April 04, 2011

* بدون تو من چی کار میکردم ؟؟


با وجود اینکه چند روزه که درست و حسابی نخوابیده ، صبح روز تعطیلش رو با من بیدار شده ، برام صبحونه درست کرده ، و بعدش موقعی که من داشتم برای امتحانم درس میخوندم ،خودش نشسته و تا خود ساعت سه که فرصت داشتیم (حتی موقعی که خودم دیگه ناامید شده بودم و بیخیال نمرش شده بودم ) تمرینمونو بفرستیم ، برام حلش کرده و فرستادتش. و این در حالیه که هیچ چیزی هم در مورد اون درس نمیدونه و هی باید توضیحشو میخوند و سعی میکرد که حل کنه !!!!

                   

|
As someone who has eaten forbidden apple, I should say it's so sweet and worthy to give the heaven for .

قهوه تلخ
آفروديت
ديوونه
استامينوفن
A Memoir Of Madness
زنانه ترين اعترافات حوا
بي واژه
نقاشي صداها
آقای الف
خانم شین
عاقلانه
روپوش سرمه ای
روياهاي من
آخرين فرصت
آبی
تبسم
سيب سرخ خورشيد
شقايق
سیاه مشق
نیلوفرانه
سپید مثل برف
برگهای خاطره
دوگانه
يه فنجون قهوه با گردو
پنجره
اورانوس
نیمه پنهان
دختر نارنج و ترنج


November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
August 2007
September 2007
October 2007
December 2007
March 2008
May 2008
October 2008
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
November 2012

Gardoon Persian Templates

[Powered by Blogger]

XML