از هر جایی که رد میشم ، یاد رویاپردازیهام میوفتم ، که وقتی اومدی این کار رو میکنیم ، اینجا میریم ، اینو بهت نشون میدم ... اون موقع ها دلم قنج (؟) میرفت و ذوق میکردم که چقدر بهمون خوش میگذره ، و حالا قلبم تیر میکشه و یاد حرفات میوفتم و بغض میکنم و کاخ رویاهام روی سرم خراب میشه ... میدونم که چند وقت عزاداری میکنی و اشک میریزی تا بالاخره سبک میشی ، همون کاری که من کردم ... فرقمون اینه که برای من تندتر اتفاق میوفته در حالی که تو باید گریه زاری بیشتری بکنی ... ولی یه چیزی بینمون شکست ، یه دیوار که بودنشو اون وسط دوست داشتم ، ولی چه میشه کرد ... هر چیزی بهایی داره ... و این اولین هنجاری نیست که من در زندگیم شکستم ... . درختها دارن آروم آروم سبز میشن و دریاچه داره میدرخشه ... اره ... زندگی ادامه داره ...