Forbidden Apple

 

Sunday, July 18, 2010

*

میگه میتونی چشماتو ببندی و بیست سال بعدتو تصور کنی ؟! فکر میکنم ، نه بیست سال خیلی زیاده ... میام نزدیکتر ، ده سال ، نه ، بازم نمیتونم . حتی پنج سال هم دور از دسترسه . خدای من ... این یعنی چی ؟ دورترین تصویری که از خودم دارم ، یه دخترک محویه حدودا یک سال بعد ! نمیدونم این معنیش چیه ... یعنی توی مقطعی از زندگیمم که هنوز هیچ چیزش قطعی و کامل نیست ؟ یا اینکه به قول مامان رویا من کبوتری نیستم که روی بومی زیاد بمونم و پر میکشم زود ؟ یا شایدم انقدر اتفاقات غیر منتظره برام افتاده که دیگه به زندگی اعتماد نمیکنم ... اینکه دلیلش چیه رو نمیدونم ، ولی همین ناشناخته بودنش هیجان انگیزش میکنه ، و در عین حال دوست داشتنی !
به قول خودش، مهمترین چیز اینه که تمام تصمیمات کوچیک و بزرگتو جوری بگیری که وقتی ده سال بعد ، بر میگردی و به امروز نگاه میکنی نه حسرت بخوری و نه آه بکشی ...

                   

|

Saturday, July 17, 2010

*

- اه دهنش خونیه، به موقع رسیدیم، مثل اینکه داره بچه هاش رو می خوره! زودی قفس رو میذاریم زیر هود و درش رو باز می کنیم که بچه ها رو نجات بدیم. یکیشون رو برمی دارم :

- به نظرم خونی ان، انگار داره لیسشون می زنه.

-آره... تازه به دنیا اومدن! اِ اِ یکی دیگه هم داره میاد!

در قفس رو می بندیم. نشستیم و داریم یکی از عجیب ترین و عظیم ترین صحنه های دنیا رو نگاه می کنیم. نوزاد جدید به دنیا می آد. مادر بر میگرده و بند ناف بچه رو میخوره، بعدش سعی می کنه تمیزش کنه. یکی دیگه از بچه ها که چند دقیقه قبل به دنیا اومده مامانش رو میگیره و شروع می کنه به شیر خوردن. در این حین جفت هم میاد بیرون و مادر شروع می کنه به خوردن جفت.

- برای به دنیا آوردن یه بچه، بدنش نیتروژن خیلی زیادی رو مصرف کرده، حالا با خوردن تمام بقایای گوشتی به درد نخور سعی میکنه که ذخایر نیتروژنیش رو دوباره پر کنه.

حالت چهره اش عوض میشه، چشماش رو جمع کرده، معلومه درد داره، چند ثانیه بعد یه بچه دیگه هم به دنیا میاد.... تمام دقایق دردآور تموم شدن. بچه هاشو جمع کرده توی یه گوشه ای از قفس. خوابیده پیششون و در کمال آرامش داره بهشون شیر میده...

.

دلم براش میسوزه، حس خیلی بدی دارم. در کمال شجاعت و به تنهایی تمام اون لحظات پر درد و پر اظطراب رو طی کرده... از خودمون بدم میاد. می دونم که دو روز بعد میایم و بچه هاشو ازش می گیریم، چون می خوایم سلول های قلبشون رو کشت بدیم، و خودش.... دیگه بهش احتیاجی نیست، ما فقط بچه هاش رو می خواستیم، پس باید کشته بشه....

.

ای کاش می تونستم برای تغییر این وضعیت کاری بکنم....

                   

|
As someone who has eaten forbidden apple, I should say it's so sweet and worthy to give the heaven for .

قهوه تلخ
آفروديت
ديوونه
استامينوفن
A Memoir Of Madness
زنانه ترين اعترافات حوا
بي واژه
نقاشي صداها
آقای الف
خانم شین
عاقلانه
روپوش سرمه ای
روياهاي من
آخرين فرصت
آبی
تبسم
سيب سرخ خورشيد
شقايق
سیاه مشق
نیلوفرانه
سپید مثل برف
برگهای خاطره
دوگانه
يه فنجون قهوه با گردو
پنجره
اورانوس
نیمه پنهان
دختر نارنج و ترنج


November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
August 2007
September 2007
October 2007
December 2007
March 2008
May 2008
October 2008
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
November 2012

Gardoon Persian Templates

[Powered by Blogger]

XML