*
- اه دهنش خونیه، به موقع رسیدیم، مثل اینکه داره بچه هاش رو می خوره! زودی قفس رو میذاریم زیر هود و درش رو باز می کنیم که بچه ها رو نجات بدیم. یکیشون رو برمی دارم :
- به نظرم خونی ان، انگار داره لیسشون می زنه.
-آره... تازه به دنیا اومدن! اِ اِ یکی دیگه هم داره میاد!
در قفس رو می بندیم. نشستیم و داریم یکی از عجیب ترین و عظیم ترین صحنه های دنیا رو نگاه می کنیم. نوزاد جدید به دنیا می آد. مادر بر میگرده و بند ناف بچه رو میخوره، بعدش سعی می کنه تمیزش کنه. یکی دیگه از بچه ها که چند دقیقه قبل به دنیا اومده مامانش رو میگیره و شروع می کنه به شیر خوردن. در این حین جفت هم میاد بیرون و مادر شروع می کنه به خوردن جفت.
- برای به دنیا آوردن یه بچه، بدنش نیتروژن خیلی زیادی رو مصرف کرده، حالا با خوردن تمام بقایای گوشتی به درد نخور سعی میکنه که ذخایر نیتروژنیش رو دوباره پر کنه.
حالت چهره اش عوض میشه، چشماش رو جمع کرده، معلومه درد داره، چند ثانیه بعد یه بچه دیگه هم به دنیا میاد.... تمام دقایق دردآور تموم شدن. بچه هاشو جمع کرده توی یه گوشه ای از قفس. خوابیده پیششون و در کمال آرامش داره بهشون شیر میده...
.
دلم براش میسوزه، حس خیلی بدی دارم. در کمال شجاعت و به تنهایی تمام اون لحظات پر درد و پر اظطراب رو طی کرده... از خودمون بدم میاد. می دونم که دو روز بعد میایم و بچه هاشو ازش می گیریم، چون می خوایم سلول های قلبشون رو کشت بدیم، و خودش.... دیگه بهش احتیاجی نیست، ما فقط بچه هاش رو می خواستیم، پس باید کشته بشه....
.
ای کاش می تونستم برای تغییر این وضعیت کاری بکنم....