*
صبح
به این امید بیدار میشوم
که پنجره باز باشد
و نامه ای پشت پنجره باشد
که تا میخواهم برش دارم
با باد برود
و هیچ وقت ندانم توی آن چیست
هیچ وقت نفهمم از کجا آمده !
×××
صبح به این امید بیدار میشوم
که لباسهایم خنک باشند
یعنی یک فرشته آنها را پوشیده باشد
دیشب،
و رفته باشد پیاده روی
تا با دختری که در گوشه ای خوابیده
گپ بزند
و پولهای گدایی آن روزش را بشمارند
و فرشته دستهایش را بوسیده باشد
مثل ابرها
مثل روسری من
که وقتی سرم میکنم خنک است
و حس میکنم چیزی دارد گردنم را قلقلک میدهد
برش میدارم
میبینم
پر فرشته از دیشب لای روسری ام
جا مانده است
×××
فردا صبح
به این امید بیدار میشوم
که فرشته برگردد
تا پرش را پس بگیرد
من ببینمش
و پیغام تو را
برای خداوند بفرستم