مه غلیظی همه جا رو گرفته ، انقدر غلیظ که چند متر اون طرفتر رو نمیبینی ... احساس میکنم که هر لحظه امکان داره قلبم از حرکت وایسه ... توی تمام زندگیم هیچوقت انقدر غمگین نبودم ... بغض بزرگی توی حلقمه که انگاری خیال ترکیدن نداره ... با وجود اینکه کلی پیش خودم تکرار کرده بودم که اینجوری میشه آخرش ، ولی بازم امادگیشو نداشتم ، بازم سنگین بود ، انقدر سنگین که زیرش دارم له میشم ... شنیدم اون چیزی رو که این همه ازش میترسیدم ... مه غلیظی همه جا رو گرفته ، انگاری دنیای بیرون یخ زده ، انگاری زندگی از بین رفته ...