به نظر میاد که دوران دانشجویی داره تموم میشه ... هرچند که چیز زیادی ازش نفهمیدم ، مخصوصا این سال آخر که داشتم کار میکردم و اصلا وقت نمیکردم که برم اونجا ... دیروز وقتی لباس فارغ التحصیلی رو امتحان کردم یه جور عجیبی دلم گرفت ... و یاد این افتادم که دانشگاه تهران میخواست لباسها و سالن رو بهمون اجاره بده و هیچکس هیچ کمکی نمیکرد ، نه واسه چاپ تقدیرنامه، نه پذیرایی، نه ... اخرشم بی خیال شدیم و کنسل کردیم همه چیزو ... اضطراب امتحان آخر نمیزاره که فعلا احساس خوب و سبک داشته باشم ! دلم ولی واسه یه چیزی خیلی سوخت ، از ته دلم میخواستم که امسال که سال آخریه که هر دو دانشجو هستیم با هم دیگه اون مسابقه رو شرکت کنیم ، توی لیست رویاهام بود ... اشکالی نداره ، این اواخر عادت کردم که رویاهام روی سرم خراب شن ...