خونه ی دوران بچگیام، دستشوییش از این کاشیها داشت که پر از طرح های ریز ریزن. و یکی از تفریحات من اون موقعها این بود که به اونا زل بزنم و از توشون موجودات خیالی پیدا کنم ... یه خرس داشتم ، یه پسر بچه عینکی ، و یه پاندا که دقیقن روبه روی جایی بودن که مینشستم ، و من هر دفعه که میرفتم اونجا بهشون سلام میکردم ... وقتی که متوجه شدم که کاشیهای خونه الانمون فقط یه دونست که هی تکرار شده و اونم تازه هیچ طرح خاصی روش نداره کلی حالم گرفته شد ... امروز صبح وقتی رفتم مسواک بزنم دیدم که یه نخ روی زمین افتاده بود و دو تا گلوله کوچولوی دستمال کاغذی ... وقتی بهشون نگاه کردم مثل دو تا چشم و یه دهن شده بودن ، دلم نیومد برشون دارم آخه بهم لبخند زد ...