*
ْخلوت شبانه ْ

احساس خستگي ميكنم , دراز ميكشم و چشمهايم را ميبندم . فكر ميكنم اگر نقاشي كنم سبكتر ميشوم , ولي خستهتر از آنم كه قلممو در دست بگيرم . تصميم ميگيرم كه توي ذهنم تابلويي بكشم . يك دشت ميكشم , پر از سبزه و شقايق و گلهاي خودروي رنگارنگ . روي گلبرگهاي آنها شبنم ميكشم . خورشيدِ گرد و طلايي را توي آسمان ميكشم و هوا را پر از گرماي دلپذير خورشيد ميكنم . مثل نقاشيهاي بچگيهايم آسمان را سفيد رنگ ميكنم با ابرهاي تپلي آبي . فضا را پر ميكنم از آواز بهاري پرندهها .
كمي دورتر يك كلبه ميكشم , با ديوارهاي شكلاتي , در بيسكوييتي و پنجرههاي آبنباتي . دخترك سفيدپوشي را ميكشم كه به دنبال پروانهها ميدود . توي چشمهاي دخترك برق شادي ميكشم . صداي خنده و هلهلهاش را پررنگتر ميكنم و در آخر , بازي كودكانهي نسيم با موهاي دخترك را به آن اضافه ميكنم .
چشمهايم را باز ميكنم تا دوباره به نقاشيام نگاه كنم , تازه آن موقع ميفهمم كه تمام اينها روياي دخترك روزنامهفروشي است كه دستهايش را از شدت سرما به يكديگر ميمالد .