*

يك بار به مترسكي گفتم:< لابد از ايستادن در اين دشت خلوت خسته شدهاي >.
گفت:< لذت ترساندن عميق و پايدار است , من از آن خسته نميشوم > .
دمي انديشيدم و گفتم:< درست است , چون كه من هم مزه اين لذت را چشيدهام >.
گفت : < فقط كساني كه تنشان از كاه پر شده باشد , اين لذت را ميشناسند > .
آنگاه من از پيش او رفتم , و ندانستم كه منظورش ستايش من بود يا خوار كردن من .
يك سال گذشت و در اين مدت مترسك فيلسوف شد .
هنگامي كه باز از كنار او گذشتم , ديدم دو كلاغ دارند زير كلاهش لانه ميسازند .