*
پَكَر و ناراحت اومده بود غذاخوري ... از بچه هاي راديولوژي يه ... وقتي ازش پرسيدن كه چشه گفت :
امروز يه آقاي ميان سالي اومده بود كه از ستون فقرات و جمجمش عكس بندازه ، بهش گفتم به حالت سجده بشين روي تخت و پيشونيتو بچسبون به تشك . عكسو گرفتم و بهش گفتم كه بلند شه ، چند بار هم صداش زدم : حاج آقا ... تموم شد ، حاج آقا ... به خيال اينكه شايد گوشش سنگينه ، رفتم جلو و آروم زدم به كتفش ، افتاد ، مرده بود ...
ميتونم دركش كنم كه چرا اينقدر ناراحت بود . با يكي توي يه اطاق تنها باشي ، باهاش حرف بزني ، سر پا باشه ، بعد يهو ببيني كه مرده ...
چه قدر ميتونه نزديك باشه ... مياد و بالاي سرمون چرخ ميزنه و كسي رو كه ديگه فرصتش تموم شده انتخاب ميكنه و همراه خودش ميبره ... هميشه بايد آماده باشيم ، چون هيچكس نميدونه كه كِي وقتش ميرسه ...
ولي خودمونيم ، چه قدر ناز بوده ، چه آروم و راحت مرده ... به حالت سجده ... خوش به حالش ... يعني به چي فكر ميكرده ؟ آيا فهميده ؟ يعني حسش كرده ؟ ...