*
عجيب ولي واقعي
دو سال پيش بود ... ولي هنوز هم هر وقت ياد اون روز ميافتم تنم مور مور ميشه ...
- داشتم توي بخش بيماراي خوني راه ميرفتم ، ديدم تخت خانم سلطاني خاليه . از پرستار پرسيدم كه اون كجاست ؟ گفت : صبح درداش شروع شد ، براي وضع حمل بردنش بخش زايمان . گفته بود كه بچش پسره ، و چون ماه محرم بود ميخواست اسمشو بذازه امير حسين . با تصور يه نوزاد يه لحظه خيلي خوشحال شدم . ولي وقتي ياد اين افتادم كه مادرش خيلي مريضه لبخندم مزه تلخي گرفت ...
.
دو سه ساعت بعد ...
- از آزمايشگاه اومدم بيرون ، صداي ضجه هاي زني توجهمو جلب كرد . برگشتم به سمت صدا . جلوي ساختمون اصلي بيمارستان زانو زده بود . با دو تا دستاش ميزد توي سرش و بلند بلند گريه ميكرد . اطرافيان سعي ميكردن آرومش كنن . ولي مگه ميشه از درد مادري كه پسر چهار سالشو از دست داده كم كرد ... صداي فريادش هنوزم توي گوشمه : امير حسينم ... امير حسينم ...
.
- يعني زمين براي دو تا امير حسين جا نداشت ؟