*

چه آرامش عجیبی داره ... ناخودآگاه دنبالش راه میوفتم . با حرکتهای خاصی که بیشتر شبیه یه رقص عجیبه راه میره . آروم ، سبک ، و البته از لای درختها و بوته ها ... هروقت بچه ای میبینه مکث میکنه ، میره جلو ، نوازشش میکنه ، به صورتشون لبخند میزنه ... مخصوصن اگه نوزاد باشه ...
هرجوری که شده میرم جلو ، میرم پیشش . آروم بهش نزدیک میشم ، نگاش میکنم ، بهش لبخند میزنم . حرکت آرومم باعث میشه که فرار نکنه . بهش میگم : میدونم که واقعی هستی ! برگی که دستشه رو میده بهم . یکمی پیشم میمونه . یهو به سبکی همون برگ ، پر میکشه و میره ...
دلم میخواست ازش بپرسم ، چطوری تونسته توی اون همه شلوغی ، لابه لای اون همه شوالیه و شمشیر و جادوگر و ... انقدر به آرامش ، به صلح ، به خدا نزدیک بمونه ؟! ...
.
.
.
نمایشگاه رنسانس : انقدر بازیگرها غرق در نقششون شدن و انقدر همه چی واقعی یه که انگاری سوار ماشین زمان شدی !
.
*
پری درختی ...