*
به دنبال كسي ميگشتم كه نگاهش به تماميت باران باشد ...
در بند قافيه بودم
سوار بر مركب شعر ميتاختم
تا آن سوي افق كه حيران آفتاب است ...
حتي آنجا
جايي براي سوار خسته شعرم نيافتم .
خود را باختم
افسار مركب را گرفتم
نيزارهاي قافيه و رديف را در نورديدم ...
ناگهان تو را يافتم
تو را كه تمام حقيقت كلام مني
تو را كه شعر ناب لحظه هاي سكوت مني
تو را كه آغاز بي پايان مني
و من
با تو شروع ميكنم