*
اول اینکه :
ساعت چهار و نیم صبح بود . رفتیم کنار ساحل ، نسیم خنکی داره میوزه . تکیه دادیم به سکوهایی که کنار ساحله . درست روبه رومون یه برج فانوس دریاییه ، هیچ چیز دیگه ای توی افق دیده نمیشه ، انگاری که اون فانوس مرکز دنیاست ... نیمه ی دور آب موجهای خیلی ریز داره ولی نیمه ی جلوترش آرومه . فلق نارنجی قرمزی توی آسمونه که سایش افتاده توی قسمت آرومتر آب ... خدای من ... سطح آب مثل شیشه شده ، داره می درخشه ، مثل آیینه شده ... تکیه زدم بهش ، از پشت بغلم کرده و توی گوشم داره آواز میخونه . توی اون خنکای سحرگاهی از نفسش گرم گرم میشم ... اول یه نور قرمزی از اون ته ته افق میزنه بیرون ، و بعد آروم آروم گردی کاملش میاد بیرون ، انگاری که توی تمام این مدت توی آب قایم شده بوده ...
داریم بر میگردیم . نور خیره کننده خوشید انقدر زیاد شده بود که حالا هم هرجا رو نگاه میکنم خودشو میبینم !
.
.
.
دوم اینکه :
داشتم یه
فیلم بامزه نگاه میکردم . توی کل فیلم ، وقتی شخص جدیدی معرفی میشد به چندتا نکته خیلی خاص از اون آدم اشاره میکردن ، یه چیزهایی مثل عادتهای رفتاری یا ویژگیهای شخصیتی ، یه چیزهایی که خاص اون آدمه و توی بقیه افراد کمتر ممکنه که اون
چیز رو پیدا کنی . مثلا شخصیت اصلی داستان عادت داشت وقتی وارد مغازه ای میشد دستشو توی گونی حبوبات و غلات فرو میبرد و از تماس اونها با پوست دستش لذت میبرد ، یا یه خانمی بود که ...
داشتم به اون چیز توی خودم و توی اطرافیانم فکر میکردم . چندتاشونو پیدا کردم : مثلا خودم وقتی که دارم جایی راه میرم که کاشی کاری شده یا جدول بندی داره ، ناخودآگاه پامو جوری میذارم که همه قدمهام یا بیفته روی خط یا همشون توی کادر کاشیها باشن ! گیگیلیم همیشه میاد عکسهای روی یخچالو جابه جا میکنه و طوری میچینه که لبه هاشون با هم موازی باشن ، همین کارو با حصیر روی کابینت هم میکنه ، کجش میکنه تا با لبه سینک ظرفشویی موازی باشه ! خواهرم هر وقت دست آدمو میگیره ، البته افراد صمیمیو ، ناخناشو میبره زیر ناخنهای اون آدم !! یه عزیز نازی هر وقت تسبیحی رو بر میداشت اول اونو جمع میکرد توی مشتش و کمی فشارش میداد !
توی وجود خودم نتونستم خیلی کشفشون کنم چون احتمالا ناخودآگاهن و اصلا متوجهشون نیستم . شماها عادت خاصی از من ندیدین که مال خود خودم باشه ؟ اون
چیز توی وجود شما چیه ؟