*

بیشتر از هر جای دیگه ای دلم برای حافظیه تنگ شده ... مخصوصا اگه شب باشه و روشن شدن چراغها حالت ملکوتیشو بیشتر کنه ... بهش قول داده بودم ، وقتی به مزارش برم بوسه به سنگش بزنم ، همین کارو هم کردم ... سبک و آروم نشسته بودم روی اون پله ها ، برای هر کسی که توی اون چند دقیقه از پس ذهنم گذشت به دیوانش تفال زدم ، آخر از همه برای خودمون ... چه قدر قشنگ و درست جوابمو داد . همون موقعی که داشتم غزلشو میخوندم یه قاصدک پرواز کنان اومد و چسبید به دامن بلندی که تنم بود . گذاشتمش لای کتاب ، توی صفحه همون غزل ...
.
.
تقاضانامه ها رو گرفته بودیم دستمون و توی پیاده رو منتظر ایستاده بودیم تا آخرین مهمونا هم بیان بیرون . آخه بهمون اجازه نداده بودن که توی ساختمون از مردم امضا بگیریم . یه تقاضانامه از سازمان ملل برای رسیدگی به این اوضاع اخیر و ...
یه آقای نسبتا تپل تقریبا کچل روی یه پاش تکیه داده بود به دیوار و داشت یه آواز قشنگی رو میخوند . وقتی متوجه شد که داریم بهش گوش میدیم صداشو بلندتر کرد . نمیفهمیدم به چه زبونیه . آهنگ که تموم شد گیگیلی ازش پرسید : عاشقانه بود ؟ با یه لبخند مرموزی نگاهمون کرد و هیچی نگفت . من گفتم شایدم مذهبی بود . گفت : هر دوتونم درست گفتین ، یه آهنگ مذهبی عاشقانه بود . پرسیدم به چه زبونی بود ؟ گفت : سانسکریت ! خیلی قدیمیه ... مکثی کرد و ادامه داد : شما ایرانیها که حافظ رو دارین ، به جای اینکه این سخرانیها و جلسه هارو ترتیب بدین ، اگه واقعا میخواین آمریکاییها با فرهنگتون آشنا شن تشویقشون کنین که شعرای حافظ رو بخونن ! و بعد شروع کرد یکیشونو از حفظ گفتن ... چه قدر ترجمه انگلیسیش برام غریب بود ، ولی لحن پر احساسش نشون میداد که خیلی خوب تونسته باهاش ارتباط برقرار کنه ...
.
.
راستی ، چرا توی این شهر پر قاصدک هیچ خبر خوبی به من نمی رسه ؟؟