*
دنیایی پر از اسمایلی.
از تولد چند روز پیش هنوز چند تا بادکنک رو دیواره ، بادکنکهای زرد که روشون چشم و دهن سیاه دارن . چسبشون شل میشه و سه تاشون میافته زمین . میام که برشون دارم ولی انگاری با اون لبخند مهربونشون دارن ازم خواهش میکنن . دلم میسوزه و شوتشون میکنم گوشه اتاق تا بتونن چند روزی رو هم واسه خودشون بچرخن ...
میرن میرن گیر میکنن بین فضای دیوار و میز . کولر روشن میشه ،(دریچه کولرمون روی زمینه و به سمت بالا فوت میکنه!!) ، یهو چشمم میافته بهشون . غل خوردن رفتن روی دریچه ، با باد کولر رفتن بالا ، وای خدای من دارن میرقصن ، هی بالا پایین میشن و میز و دیوار نمیذارن که فرار کنن ، چه قدر نازن ...
.
.
روی انگشتای پام ، به سمت کف پا ، چشم و دهن کشیده! بعضیهاشون پاپیون دارن ، بعضیها دندون دارن ، یکی میخنده ، یکی متفکره ...
- بیا براشون اسم بذاریم!
- بیخیال !! ده تا اسم از کجا بیارم ؟!؟
- آسونه ! نانا نینی نونو ....
- به نظرت نانا و تاتا (دو تا شستها) زن و شوهرن ؟
- آره ... وای هشت تا بچه دارن!!
.
دراز کشیدم و دارم درس میخونم . میاد تو . انگشتامو تکون تکون میدم که یعنی نینی و توتو دارن سلام میکنن ...