*
هنگام غروب، مردي به روستا آمد و گفت كه پيامبر است. روستاييان او را باور نكردند و گفتند:"ثابت كن." مرد، باروي كهنه اي را كه روبرويشان بود ، نشان داد و پرسيد:"اگر اين ديوار سخن بگويد و پيامبري من را تصديق كند، باور ميكنيد؟"روستاييان گفتند:"به خدا سوگند كه باور ميكنيم!"مرد دست به سوي ديوار دراز كرد و گفت:"اي ديوار سخن بگو!"پس ديوار زبان گشود و چنين گفت:" اين مرد پيامبر نيست، فريبتان ميدهد، او پيامبر نيست."
.
.
خيرگي چشم افعي
رولنو ليوانلي
محمد امين سيفي اعلا
{هنوز هم چاپ نشده :) }