*
توي بازداشتگاه
روسپي اول گفت : من طراحي ميكنم . چند سالي ميشود . يعني نزديك چهار سال است . ميروم پيش بهترين استادي كه ميشد رفت . خب پول هم خوب ميگيرد ، ولي ميارزد . طراح بدي نيستم . گاهي وقتها هم از بقيه شاگردها كارم بهتر ميشود . ساز هم ميزنم . البته ساز زدنم به اندازهي طراحيام خوب نيست . براي دل خودم ميزنم . كلاس نرفتهام ، ولي استادي كارم را ديد و گفت كه مثل شاعري ميمانم كه سواد ندارد . يكي از قطعات خودم را برايش اجرا كردم . خوب گاهي هم آهنگ ميسازم . فيلم هم زياد ميبينم . تقريباً هر فيلمي كه اين طرف و آن طرف مطلبي دربارهاش نوشته شود ميبينم . چند بار هم نقدهايي نوشتهام كه چاپ شدند . يكي از نقدهايم پارسال كلي شلوغ كرد . كتاب هم بالطبع زياد ميخوانم . يعني زندگي است و كتاب خواندن . دور اين يكي را هيچ جوري نميشود خط كشيد .
روسپي دوم كه متعجب او را نگاه ميكرد گفت : من كه هيچ رقمه وقت اين كارها را ندارم و با لحن خودستايانهاي ادامه داد : آخه سرم خيلي شلوغ است .