*
خسته بودم . بالشتك رو از رو كاناپه برداشتم و گذاشتم زير سرم . تازه پلكام سنگين شده بودن كه حس كردم يه چيزي گردنمو قلقلك ميده . يكي از پرهاي توي بالشت نوكش اومده بود بيرون . خوابيدم . خوابِ يه عالمه گنجشك كوچولو رو ديدم كه توي يه بالشت اسير شدن . بيدار كه شدم همشونو آزاد كردم . توي هالهاي از پرهاي سفيد وايساده بودم و باد اونها رو ميبرد ...