*
سرمو انداخته بودم پايين و تند و تند راه ميرفتم . هوا سوز بدي داشت ، چشمام از شدت سرما پر اشك شده بود و همهجا رو توي مه ميديدم .
يههو وايسادم ، واييييييييييي چي ميبينم سه تا كيسهُ بزرگ پر از برگ …. برگهاي زرد و نارنجي و قرمز …..
ديگه تو بقيهُ مسير سرما رو حس نميكردم ، تمام ذهنم توي يه حياط بزرگ بود ، پر از درخت و روي زمينش پر از برگگگگگ . خوبت هم پيشت باشه …. با همديگه راه ميرين و ميدوين و ميخندين … بلند بلند مي خندين ، از ته ته دل … برگها زير پاتون خش و خش خورد ميشن … يه تل گنده از برگخشكها گوشهُ حياطه ، دست همديگرو ميگيرين ، ميدويين و ميپرين روش … بلندتر ميخندين …
بخار نفستون توي هوا ميگه كه گرم گرمين … گرم و شاد … گرم و خوشبخت …