*
از « بيژن جلالي »
به ناگاه تو را مينامم و با تو سخن ميگويم و به دستهاي خود مينگرم كه پر از توست و در سر تا پاي خود تن تو را حس ميكنم ، نام تو در سرم ميپيچد كه رساتر از هاي و هوي دنياست .
ولي تو را به فراموشي ميسپارم ، چون باغباني كه گلها را به سكوت باغ ميسپارد ، زيرا باز به سوي تو خواهم آمد ، زيرا به ناگاه تو را خواهم ناميد و با تو سخن خواهم گفت …