*
نوستالوژي
اين نوع خاص خودآزاري انواع مختلفي داره ، گاهي اوقات يه موسيقي ، يه بو ، يه شعر … گاهي اوقات آلبوم عكسا يا دفتر خاطرات …دلمو و ذهنمو ميندازم به جون هم ، خودمم يا ميشينم روي تخت و بالشتمو بغل ميكنم ، يا ميشينم روي راكينگ-چير و زل ميزنم به تابلوي روبروم ؛ نيمرخ كلز-آپ دختر سياهپوستي كه داره گريه ميكنه .
سالها با هم بازي كردن و نقاط ضعف و قدرت همديگرو خوب ميشناسن . يه بار ذهنم يه آس رو ميكنه و دلم از غم باختش تير ميكشه ، يه بارم دلم يههو اواخر بازي حكمهاي توي دستش رو ميندازه و اشكهاي ذهنم جاري ميشن . هر كدومشون هم كه ببرن يا ببازن نتيجهش يه حس سوزانندهاي يه ته ته وجودم ، بالشتو محكمتر فشارش ميدم و اشكامو با ملافهُ روي تختم پاك ميكنم .
موسيقي ادامه پيدا ميكنه ، خواننده با تمام وجودش تلاش ميكنه كه پيچيدش كنه ، ولي عشقو حتي اگه فريادش هم بزني سادست و معصوم ، سادست و قشنگ .مثل يه فيلم صحنهها مييان جلوي چشمام ، صداها توي گوشام ميپيچن … ولي بوها رو معمولاً بايد بسازي ، كم پيش ميياد كه خودشون بيان ، شايد دليل اينكه بيشتر هم انگولكت ميكنن همين باشه . از همه بدتر بارونه .
وايييي بارون بارون بارون … بدون چتر ، بدون كلاه ، با يه صورتي كه خيس ميشه از اشك ، ميزنم بيرون . اينجاست كه خودم ميافتم به جون هر دوتاشون ، طفلكي دلم و ذهنم با هم همبازي ميشن و رو در روم در مييان . بعد از اين همه سال ميدونم كه چهجوري بايد از پسشون بر بيام . ولي خوب كه فكر ميكنم ميبينم هيچوقت ركوردي نداشتم . آخر سر چيزي كه ميمونه يه قلبه كه داره تير ميكشه ، اشكاييان كه دارن بين قطرههاي بارون خودشونو پنهون ميكنن ، و منِ تنهام كه خيس خيس ، تو هجوم خاطرهها ، با يه ترانه توي گوشام ، بيهدف ، مسيرهاي آشناي زندگيمو مرور ميكنم .