چه قدر تمرکز کردن توی این اتاق سخته ... انگاری همین چند روز پیش بود ، صدای ضربان قلبشون توی اتاق اکو پیچیده بود ، و من داشتم قطر دیواره ها و طول دهلیزهای قلبشون رو اندازه میگرفتم ... قلب کوچولویی که ۵۰۰ بار در دقیقه میزنه ... از وقتی به دنیا اومدن خودم مراقبشون بودم ، خودم ازشون نمونه دی ان ای گرفتم ، خودم روشون تست انجام دادم ، حالا هم خودم دارم می کش... از وقتی که تصمیم گرفتم باهاشون حرف بزنم و براشون توضیح بدم که متاسفم ، که ناراحتم ، که برای دلیلی میمیرن (حتی اگه خودم اون دلیل رو باور نداشته باشم ) حس بهتری دارم ... خدایا کمکم کن ... راهی جلوی پام بذار ... خدایا ... چه قدر تمرکز کردن توی این اتاق سخته ... اتاقی که عزراییل توی اون هر لحظه قدم میزنه ...