*
زن بدن خيس و گرمش را دور بدن مرد پيچيد و با دهان گرمش در گوش مرد گفت : تا هميشه می خواهمت.... با من بمان.... دوست دارم باشی .... هرجور شده... فقط با من... فقط ! مرد دستش را روی لبهای خيس و نرم زن کشيد و آرام گفت : هستم !
زن داشت بند کمر پالتويش را می بست و پشت به مرد ايستاده بود که مرد آهسته از پشت سر آمد و دستش را توی جيب زن برد و بيرون آورد . زن گفت : پول را که قبلاً... مرد گفت : نه اين فقط به خاطر آن بود که اين دفعه خيلی واقعی بازی کردی ... يعنی واقعی بود انگاری ... حس کردم حرفهای خودت بود !
زن که رفت ، مرد فکر کرد کاش اين حرفها حقيقت داشت و زن به خاطر پول اجير نشده بود که چيزی بيشتر از يک هم خوابگی ....، هنرپيشگی کند.
زن که بيرون رفت فکر کرد کاش به پول احتياجی نداشت و به مرد می گفت که آن حرفها حقيقت داشت !